بعد از آسمونی شدنش اونقدر عرصه به ما تنگ شد که واقعاً برامون مشکل بود دوری ازش
روزی بچه م تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیره بچه رو بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرومش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روحش دعوا کردم.
گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچه ها تنها گذاشتی. لااقل بچه مریضت رو که داره میمیره بغلش کن.
قسم میخورد و میگفت: دیدم ابراهیم همون موقع اومد و بچهرو که در تب میسوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه رو به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالمه ببریدش
خاطره از زبان همسر شهید همت
این داستان واقعیه من از زبون پدرم شنیده بودم و کتابش رو هم خونده بودم تا این که امشب هم دیدمش
الهی بمیرم واسه خانواده شهدا😢😢😢😢😢
شهدا_شرمنده#