2777

شهدا_شرمنده #

برای هشتگ "شهدا_شرمنده" 13 مورد یافت شد.

بعد از آسمونی شدنش اون‌قدر عرصه به ما تنگ شد که واقعاً برامون مشکل بود دوری ازش 

روزی بچه م تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیره بچه رو بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرومش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روحش دعوا کردم.

 گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچه ها تنها گذاشتی. لااقل بچه مریضت رو که داره میمیره بغلش کن.

قسم میخورد و میگفت: دیدم ابراهیم همون موقع اومد و بچه‌رو که در تب می‌سوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه رو به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالمه ببریدش

خاطره از زبان همسر شهید همت 

این داستان واقعیه من از زبون پدرم  شنیده بودم و کتابش رو هم خونده بودم تا این که امشب هم دیدمش

الهی بمیرم واسه خانواده شهدا😢😢😢😢😢

شهدا_شرمنده#  

نزدیکیم ب لحظات ملکوتی اذان مغرب،پنجشنبه هم هست.بیایید با قرآئت فاتحه ای همراه با صلوات یادی کنیم از شهدا و اموات.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

وقتتون رو زیاد نمیگیره عزیزان. سردار_دلها#  

شهدا_شرمنده#  شهدا_اسلام#  

🌹دعا برای فرج یوسف زهرا فراموش نشه عزیزان دل🌹

بعد از آسمونی شدنش اون‌قدر عرصه به ما تنگ شد که واقعاً برامون مشکل بود دوری ازش 

روزی بچه م تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیره بچه رو بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرومش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روحش دعوا کردم.

 گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچه ها تنها گذاشتی. لااقل بچه مریضت رو که داره میمیره بغلش کن.

قسم میخورد و میگفت: دیدم ابراهیم همون موقع اومد و بچه‌رو که در تب می‌سوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه رو به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالمه ببریدش

خاطره از زبان همسر شهید همت 

این داستان واقعیه من از زبون پدرم  شنیده بودم و کتابش رو هم خونده بودم تا این که امشب هم دیدمش

الهی بمیرم واسه خانواده شهدا😢😢😢😢

شهدا_شرمنده#  

بعد از آسمونی شدنش اون‌قدر عرصه به ما تنگ شد که واقعاً برامون مشکل بود دوری ازش 

روزی بچه م تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیره بچه رو بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرومش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روحش دعوا کردم.

 گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچه ها تنها گذاشتی. لااقل بچه مریضت رو که داره میمیره بغلش کن.

قسم میخورد و میگفت: دیدم ابراهیم همون موقع اومد و بچه‌رو که در تب می‌سوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه رو به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالمه ببریدش

خاطره از زبان همسر شهید همت 

این داستان واقعیه من از زبون پدرم  شنیده بودم و کتابش رو هم خونده بودم تا این که امشب هم دیدمش

الهی بمیرم واسه خانواده شهدا😢😢😢😢😢

شهدا_شرمنده#  

پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز