میدونی بعضی وقتا که بهت فکر میکنم با خودم میگم یعنی میشه؟!
یعنی تو همونی که اینهمه سال منتظرش بودم؟
همونی که دفترم پره از نامه های نخونده ای که واسش نوشتم؟
همونی که هروقت واسه خودم پیش خدا دعا کردم واسه اونم دعا کردم؟
تو همونی؟
همونی که دلم پر میکشه واسه بودنش؟
تو نمیدونی ،تو نیستی،اما من از وقتی که اسمتو شنیدم از وقتی که عکستو دیدم از ذهنم بیرون نمیری...
نمیخوام بگم عشقه نه عشق نیست یه جور احساسه...
یه احساس پاک
من تورو به عنوان همون نیمه گمشدم دیدم !
شاید اگه بیای عاشقت شم ،مطمعن باش که میشم چون تو ارزشش رو داری ...
خنده داره نه؟؟
هیچی ازت نمیدونم ،فقط یه اسم و یه عکس اما همین اسم و عکس منو دیوونه کرده
من منتظرتم ،میدونم تو هم توی فکر اینی که بیای منو ببینی و میدونم همین روزاست که از نزدیک ببینمت
اما خب این اون چیزی نیست که من میخوام ،خواست من فقط یه دیدار نیست یه زندگیه !
همیشه میگفتم ۲۵ به بالا ازدواج میکنم اما نمیدونم چرا تا تورو دیدم عقایدم و گذاشتم زیر پا ...
من الان به تو فکر میکنمو بازم میپرسم یعنی تو همون نیمه گمشده منی؟
خسته شدم از انتظار،مغزم داغونه صبح تو ظهر تو شب تو همش تو توی ذهنمی
نگی دختره دیوونس یه خاستگار اومده واسش اینجوری ندیده شیفتش شده ،خیلیا اومدن و رفتن اما نمیدونم چرا تو واسم یه چیز دیگه ای
یه حس دیگه
یه باور دیگه
یه نگاه دیگه
چیزی ندارم بگم جز اینکه زودتر بیا ...
بیا تا معلوم شه مال همیم یا نه !
نمیگم اگه مال هم نبودیم افسرده میشم چون نمیشم چون هنوز با هم رابطه ای نداریم اما خب ناراحت میشم چون تو خیلی خوبی ولی من همیشه اعتقاد دارم خدا اگه یه چیزیو ازت میگیره یه بهترشو واست درنظر گرفته و از کجا معلوم که تو همون بهتره نیستی🙂
دلنوشته#
انتظار#