2737

خاطره #

برای هشتگ "خاطره" 18 مورد یافت شد.


خاطره#  



تصمیمش را گرفته بود هرچند با دودلی،هیچ کس موافق نگه داشتن بچه نبود...

مادرش می گفت اگر بفهمند در دوران عقد باردار شده ای چه زخم زبان هاکه نمی زنند...

شوهرش هم حق داشت، حقوق کارگری اش کفاف زندگی دونفره شان را هم نمی داد

پدرش نمی توانست به این زودی ها جهیزیه اش را جور کند

پدرشوهرش نمی توانست خرج عروسی و کرایه خانه شان را بدهد تا زودتر بروند سرزندگی شان...


باحالی نزار رفت  تا قرص سقط بگیرد.

مامای مرکز بهداشت که دید نمی تواند منصرفش کند شماره اش را داد به گروه جهادی حسنا

غصه های دلش راشنیدیم دلگرمش کردیم به روزی رسانی خدا .‌‌.جهازش را زود جور کردیم تا برود خانه خودش.


از سونوگرافی که زنگ زد صدایش از شادی می لرزید...

❤️خودمان هم باورمان نمی شد که خدا چنین لطفی را به ما و نوعروس و داماد حسنایی مان کرده باشد

به جای یک سیسمونی باید سه سیسمونی اماده می کردیم

😍 فاطمه سادات سه قلو بارادر بود


حالا که ۲ سال از تولد نوه های سه قلوی حسنا می گذرد برکت وجودشان درجای جای زندگی پدرومادرشان خودنمایی می کند...فاطمه سادات و شوهرش خانه خریده اند.بابای سه قلوها مهارت جدیدی یادگرفته است و استادکار شده است.


👶👶👶👶فاطمه سادات شوهرش  وبچه هایشان حالا مشتاقانه چشم انتظار تولد فرزند چهارم خانواده هستند!


🌟 به امید گسترش #نسل_منتظران_ظهور

جهادگران_حامی_فرزنداور# ی 

انصراف_ازحرامِ_شرعی_سقط#  

انصراف_ازقتل_جنین_معصوم#  


@jahadi_hosna

بچه ها ما ی رابطه لانگ داشتیم، اولین دیتمون تهران بود دقيقا تو محوطه تأتر شهر به شدت شلوغ و سردددد تو این گوشی عکس از اون سال ندارم، 

این دومین دیت مونه تو شهر من😂😂نمی دونم چرا و چگونه خاستم خیلی یهویی براتون بذارم

خاطره# بازی

مردا ی جوری نگام میکردن انگار ک جرم کردم.اما در کل روستاشون قدیمی و باصفا بود از قبل چندتا دوست داشتم تو روستا ولی خیلی دختر جووناشون بیرون نبودن یعنی اجازه نداشتن زشت بود...

هیچکدوم از خانما رانندگی نمیکردن منم دوستام و دوستاشون رو سوار ماشین کردم رفتیم باغ‌‌ و مزرعشون خیلی خوش گذشت..

اینم بگم تنها دختر مجرد ۲۰ساله ک تو اون روستا نفس می‌کشید من بودم😂😂😂همسنام بچه های دوسه ساله داشتن!!!خیلی تعجب برانگیز بود برام همچین چیزی رو شنیده بودم اما با چشم خودم ندیده بودم هرچند کلا هیچکدوم از اینا رو به روی خودم نیوردم چون زندگیشون و طرز تفکرشون قابل احترام بود برام.

متقابلا اونام من براشون خیلی عجیب بودم مثلا اینک ازدواج نکردم با اینک شرایطش رو دارم یاکار میکنم یا مسافرت تنهایی میرم و..

و چقدر مهربون بودن دست آخر هرکدوم بااصرار صندوق عقب رو از کلی خشکبار و میوه پر کردن.

 خواستگاریمم کردن😂✋️ولی جواب منفی دادم..

اینبار دعوتشون کردم بیان خونه ما...

خاطره#  


خواهرام خونمون بودن چندروز..امروز رفتن🥺ناراحتم دلم میخادگریه کنم بغض دارم دلتنگشون شدم...

قضیه ازدواج هم از یطرف ذهنمو درگیرکرده 😣

اینکه اگه این نشه چی نکنه حالاحالاها ازدواج نکنم

اگرم بشه چی... زندگیم زهرمارم میشع باهمچین آدمی و خاندانی...

منتظر گذرزمانم... بگذره

میخام این موضوع انقد کمرنگ بشه برام که بی تفاوت بشم و بگم خدایاشکرت که نشد.... .

دفتر#  

خاطره#  



↲شھیدبابک‌نوری‌هریس:

میخواستیم‌بابک‌‌واذیت‌کنیم😆!

هم‌توغذاش‌هم‌تونوشابش‌وپرفلفل‌کردیم

غذاروخورددیدتنده‌میخواست‌تحمل‌کنه

بزوربانوشابه‌بخوره.

نمیدونست‌تونوشابـش‌هم‌فلفل‌داره‌نوشابه

روسرکشیـدیهوریخت‌بیرون‌قیافـش‌دراون

لحظه‌خیلی‌خنده‌دارشده‌بودهمه‌ماترکیدیم

ازخنده‌خودشم‌میخندید(:😂

وبابک هیچوقت‌اینکارمونوتلافی‌نکرد...


خاطره#  

شھیدبابڪ‌نوࢪ؎ھِࢪیس♡↻

↲شھیدبابک‌نوری‌هریس:

میخواستیم‌بابک‌‌واذیت‌کنیم😆!

هم‌توغذاش‌هم‌تونوشابش‌وپرفلفل‌کردیم

غذاروخورددیدتنده‌میخواست‌تحمل‌کنه

بزوربانوشابه‌بخوره.

نمیدونست‌تونوشابـش‌هم‌فلفل‌داره‌نوشابه

روسرکشیـدیهوریخت‌بیرون‌قیافـش‌دراون

لحظه‌خیلی‌خنده‌دارشده‌بودهمه‌ماترکیدیم

ازخنده‌خودشم‌میخندید(:😂

وبابک هیچوقت‌اینکارمونوتلافی‌نکرد...


خاطره#  

شھیدبابڪ‌نوࢪ؎ھِࢪیس♡↻

خاطره#  
توی بوكمال با شهيد عارف توی يك خط بودیم .
روزی كه ايشون به شهادت رسيد من توی خط بودم ، عارف مجروح شد، حرف ميزد، حالش بد نبود، فكرشم نميكردم شهيد بشه؛ ولي متاسفانه تا بيمارستان صحرائي فاصله زياد بود ،
هنوزم درگيري اون روز جلوي چشمام هست....

ما از مازندران رفتيم و عارف از لشكر گيلان ، من عارف رو از نزديك نميشناختم فقط در حد سلام و عليك اما زماني كه خمپاره ميومد رو سرشون من تقريبا چندصدمتري باهاشون فاصله داشتم
رفتم رو ارتفاع يه پل رو گذر داشت دقيقا داشتم ميديدم خمپاره ميومد منم دراز كشيده بودم بالاي پل كه داعشيها منو نبينن فقط ميگفتم يا امام حسين(ع) بچه ها زير اتيشن😭
داد زدم به بچه هاي پايين پل گفتم دعا كنيد فقط
چند دقيقه ای نگذشته بود كه دیدم يه تويوتا با سرعت از طرف بچه ها نزديكمون شد ، تويوتا پيش ما ترمز زد منم سريع پريدم ببينم كي زخمي شده ديدم شهيد نظري كه مرد سن بالايي هم بود كف تويوتا رو پتو دراز كشيده و مجروحه
اما عارف رو يكي از بچه هاي ما تو بغلش گرفته و نشوند پشت تويوتا ، اون دوستمون هم كه عارف رو بغل كرده بود داشت به شدّت گریه ميكرد
اما عارف اصلا انگار چيزي نشده
همه رو چشماي قشنگ و قهوه ايش نگاه میکرد
انگار هنوزم داره نگاهم ميكنه😔
ولي پاش رو ميديدم به شدّت مجروح شده و گوشه دستش هم مجروح بود اما صداي آه و ناله نداشت .
تو اون حالت اصلا فكر نميكردم عارف شهید بشه! چون ماشاء الله جون و قوي بود فقط دعا كردم و از خدا خواستم تو رو امام حسين(ع) اين پسر چيزيش نشه و خوب شه 😔 ماشين رد شد و رفت سمت بيمارستان صحرائي ما مدام خبر ميگرفتيم كه حالشون چطوره اما هيچ كس چيزي نميگفت شايد نميگفتن چون ميترسيدن روحيه بچه ها ضعيف بشه ، اما دو روز بعد خبر شهادتشو دادن .
هميشه به يادش هستم، قبل از شیوع کرونا اومدم خوزستان عهد كردم اولين جايي كه ميرم مزار عارف باشه همين كارو هم كردم. توفيق نشد خانوادشون رو ببينم هيچ وقت يادم نميره بارها برا دوستانم يا مراسماتي پيش اومد ازش اسم بردم چشمام پر اشك شد يه وجه مشتركي بين من و عارف هست، اینکه عموی هر دوی ما شهید شدن .
اون رو توی مزار عموي شهيدش به خاک سپردن منم عموم مفقودالاثر هست و وصيت كردم اگه چيزيم شد منو توی قبر عموم بزارن.

*عارف به خواسته دلش رسيد خوشا به سعادتش ....*

*«همرزم شهید»*
🌱✨


#شهید_عارف_کایدخورده🌸✨



@shahid_arefkayedkhordeh

سلام مامانا، امشب قرار کلی مطلب مفید راجب مبحث پوشک گرفتن بچه های کل یاد بگیریم. 

یک مبحث خیلی خیلی خیلی مهم✅


پس همراه ما باشید و تجربه# های قشنگتون رو با ما در میون بزارید😍


منتظر خاطره# های زیباتون هستیم😍


من مطالب رو شروع میکنم به اپلود کردن🥰


اگر میدونید رفقاتون تو سایت بچه توی این سن دارن حتما تگ کنید که مطالب مفیدی قراره بزارم. ❌


اماده اید؟؟ 😎

پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز