میگویند غربت تلخ است…
میگویند در سرزمین بیگانه، آدم بیکس و بیصدا میشود.
اما من در میان سرمای استخوانسوزِ تغییرات زمانه، دستی را یافتم که گرمایش از هزار آفتاب روشنتر بود.
الینور؛ با زبانی غریب، اما دلی آشنا.
او را نمیشناختم، اما روزی که اشک در چشمانم حلقه زد و صدای خستهام لرزید، او کنارم نشست…
دلم را خواند.
در شبهای بیپناهی و دلتنگی، بیصدا کنج دلم جا خوش کرد و شد خواهر، شد رفیق، شد سایهی مهربانی.
بعضی آدمها را خدا سر راهت میگذارد…
نه برای مدتی، بلکه برای همیشه، تا بتوانی ادامه دهی.
این پست را مینویسم، تا بگویم:
بعضی رفاقتها را هیچ زبان و مرزی نمیشکند.
آنها از جنس دلاند، از جنس نور…
🪽🤍#