「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
پارت_932#
در زدم، کسی جواب نداد.
چند قدم رفتم جلو صدایِ حاجی میاد، هر از گاهی صدای خندهی رو اعصاب احدی بلند میشه. نفس راحتی کشیدم و با فکر اینکه اسماعیلی نیست، در اتاق رو زدم و رفتم تو.
بوی الکل تو مشامم پیچید.
یک خاطره به سرعت تو ذهنم نشست.
اولین روز اقامت من و مهدیار. یاد روز خوشی افتادم که با خودخواهی اسماعیلی از دست دادمش.
حاجی و احدی با دیدنم بلند شدن و جواب سلامم رو دادن. از گوشهی چشم اسماعیلی رو دیدم که آخر از همه کنارِ دیوار صندلی گذاشته و نشسته. به احترامم بلند شد، ندیدمش یا نخواستم ببینمش.
نگاهم بینشان چرخید.
- بهبه خانوم دکترا...
تازه متوجه دکتر اسفندیاری شدم.
برای عروسی دعوت شده یا کار!
دختری جوون، شاید همسن بودیم.
موهای رنگی و آرایش شده... ناخنهای مصنوعی با لاک قرمز و لباسی تنگ که چند دکمهی بالاش باز بود. برای این ریخت و قیافه، سنش بالای ۳۵ میزد.
- سلام، خوش اومدین.
پشت میز نشسته و چند ورقه دستش بود.
بدون اینکه سرشو بلند کنه، چشماشو بهم دوخت و پوزخندی زد:
- تو واقعاً دکتری یا منشی دکتر بودی؟ چطور ممکنه یه دکتر تو کمپ زنان بدکاره باشه!
خشمی تو وجودم زبانه کشید، حق نداشت بهم توهین کنه، اینطور که مشخصه از این به بعد تفریحش تمسخر منو و زنای اینجاست.
جواب سلام پیشکش..
احدی لبخند رو لباش ماسید و سینی رو چنگ زد تا روی زمین ولو نشه.
حاجی پوفی کرد و استغفراللهی گفت.
مثلاً داره خوردم میکنه نمیدونه مثل فولاد آب دیدهام. نمیدونه آب وجب به وجب تو این یه سال از سرم گذشته.
حاجی بلند شد.
- خانم دکتر سرپا واینسا، بیا بشین اینجا.
تشکر کردم:
- باید زودتر برگردم.
نگاه از همشون میدزدم. با همه سرسنگین شدم.
اسفندیاری چند تا ورقه رو با بیادبی انداخت روی میز و پرسید:
- این دفتر دستَکا مال توئه؟ نمیتونم بعضی از اسامی رو متوجه بشم... مثلاً این افاده بانو کی هست؟
احدی با صدای بلند خندید و دستشو جلوی دهنش گرفت و معذرتخواهی کرد:
- اون منم خانم دکتر... اینجا همه منو با این اسم میشناسن.