2777

شیرین.قلیوند #

برای هشتگ "شیرین.قلیوند" 9 مورد یافت شد.

سلام

این بار قصد کردم نامه را برای خودم بنویسم

برای خودم

امروز

‏روز جهانی بوسه بود

این روز رو رو به اونایی که تو سختیا مارو بوسیدن گذاشتن کنار تبریک میگم..

یکیش همون بشر ماهگون که نامه های قبلی برای اون بود

یک وقتایی دلم می‌خواد قدرت بعضی چیزا رو داشته باشم.

حالا که نامه برای خودم هستش

تو این نامه دست میبرم توی دلم و مثل کارگردان‌های زبر دست جای خیلی چیزها رو عوض میکنم.

داد میزنم تو بلندگو

 آهااای شمایی که اون دور وایسادی، بیا کمی نزدیک‌تر!

با اخم عمیقی از روی تحکم بگویم

 بله شما... همین نزدیک‌ترا جاتون خوبه

یا مثلا جای رفتن رو با اتفاق دیگری عوض کنم مثل اومدن

یا خاطره‌ی آن روز که بدون هیچ لبخندی می‌گویی: «کنار من صبور باش همه چیز درست میشود»، کمی دست‌کاری کنم.

مثلا بگم لطفا اینجا کمی لبخند بزن، چون با اون لباس آبی‌، لبخند بهترین چیزه، بعد بگم: من کوه صبرم برایت...

و تو پیشانیمو ببوسی

یا خاطرات قدم زدنامونو بیارم جلو

جلوی دلم

جایی که ریشه میزنه تا چشمام

و میخندم

تا نبودنت رو برای همیشه پاک کنم که نه گریه‌ی من باشد و نه تویی که لبخند نداری.

کاش می‌تونستم تورو برای همیشه از قد و قامت آدمیت دربیاورم تا شبیه نقاشیای پنج سالگیم باشی

شبیه همون ستاره که تو دفتر چهل برگ کشیدم و تا شب منتظر پدرم ماندم...

تا ذوق نقاش شدنمو بابام ببینه

تو ستاره ی اولم می‌شدی و من هی تو را میکشیدم.؛

اصلا کاش می‌شد آن روز دنیا آمدنم را یک‌جوری از توی زمان پاک ‌می‌کردم که نه تو مانده باشی بی من طفل، نه منی که غزل عاشقانه میسراید با این همه بچگی!

ولی من هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید.

کارگردانی بلد نیستم ولی دوست داشتن ستاره زندگی ام رو بلدم.

۱۵تیر۹۷


شیرین.قلیوند#  

سلام ماه من

از آن روز آشنایی سال ها گذشته است،

و من بی تو تنها کمی از آخرین درختِ حیاطمان پیرترم.....

دلسردِ چین و چروک های چهره ام نباش،

دلسردِ این لبخند هایِ نارنجی ام نباش،

پاییز که دیگر پیر شدن ندارد.‌...

شدم شبیه همان درخت پیر حیاط

درختی قدیمی با آرزوهایِ غمگین مثلِ یک عصا،تختِ خواب،یا تکه های چوب در کنارِ بخاری،نگاهم سرد همچون نگاهِ هیزمِ در دستم به شومینه ی خاموشِ اتاقمان.....هوای اتاقمان سرد شده و مِه غلیظی همه جارا پُر کرده،هیچ جارا نمیبینم انگار نبودن بیشتر از بودن شده.....گاهی تمامِ زندگی زرد میشود،و سبز هرچه میگردد جایی برای نشستن پیدا نمیکند.....

نگاه کن ماه من

غمی در من تکان میخورَد

مثلِ گهواره ای درباد.....

هنوز زنده ام

هنوز میتوانم بغض کنم،لبهایم را تکان بدهم،دست هایم را مُشت کنم،مرگ چیزی در من جای گذاشته است.....بی تو حس میکنم که تمامِ آمبولانس ها دارند مرا به بیمارستان میرسانند.....

همان بیمارستان که 

روز خداحافظی...

دوست دارم برگردم ب گذشته،به کودکی هفت ساله که لِی لِی کنان از مدرسه باز میگشتم و درراه مدادِ قرمزَم را بر دیوار میکشیدم،مگر نمیشود روی دیوار نوارِ قلب کشید؟؟؟؟؟یک خطِ صاف بر روی دیوار میکشیدم طوری که امروز تو آن را با قَلبَت بر روی این کاغذِ غمگین کشیده ای.....سعی کن دیگر مرا نبینی

مرا نخواهی

به من دل نبندی

گاه خاطراتَت را از عزیز ترین موجودِ زندگی ات در آتش بینداز 

همچون عکاسی که عکس هایِ سوخته اش از جنگلی سوخته را در آتش می اندازد.....

سی و یک مرداد۹۶


شیرین.قلیوند#  

سلام ماه من

الان دقیقا یک ساعت از سالروز تولدت گذاشته

و در این شب ظلمانی و داغ تابستان  من برایت مینویسم

غریبانه

بدون اشک و سوز

فقط با یک آه غلیظ

ماه من

ماه محاق گرفته

میدانی بدترین روز کدام است

درمیان روزها،من از روز دوم بدم می آید

روز دوم بی رحم

روز دوم بی رحم ترینِ روزهاست و باهیچکس شوخی ندارد

خیلی منطقی

سیلی اش را میزند و میگذرد

در روز دوم همه چیز منطقی میشود

یکباره حقایق اشکار میشودو به هیچ وجه نمیتوان سرِخود را شیره مالید

کاملا لخت و عریان و تلخ

مثلا روز اول مهر:همیشه روز خوبیست،آغاز مدرسه و خوشحالی

و دوستان تازه،اما امان از روز دوم،روز دوم تازه میفهمیدی که تابستان تمام شده است و ....

یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر:روز اول خستگی درمی کنیم،حمام میکنیم،اما روز دوم تازه میفهمیم سفر تمام شده است،طبیعت و بگو و بخند با دوستان تمام شده

یاوقتی کسی از دنیا می رود:روز اول خدابیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته است

و اما جدایـــــــــــــــــــــــــي:

روز اول شوڪه ایم و شاید خودرا آماده کنیم برای زندگی جدیدی ڪه در راه است اما دریغ از روز دوم

تازه می فهمیم ڪسی رفته،تازه می فهمیم حالمـــــــــــــان خوب نیست،تازه می فهمیم تنهایی بــــــــد است...

روز دوم را چه کنیم

مسأله اصلی این است

باید روز دوم را خوابیـــــــــــد

باید روز دوم را خــــــــــــــورد

باید روز دوم را مُـــــــــــــــــــــرد...

حال این ننویسنده غریب

نَنویسنده تنها

سالگرد دومین تولد نبودنت را چه کند

بمیرد؟

بخوابد؟

یا مثل همیشه بخندد...


و پس هر لبخند من شیار غمیست که...




هفده تیر۹۷


شیرین.قلیوند#  

#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش 

پارت_۶#  

شیرین.قلیوند#

 با صدای خش دار در بسمت در برگشتم

پرستار میانسال لبخندی بر لب داشت

با سر سلام دادم و لبخندش عمیق تر شد

_خدا رو شکر بهتری

+بله بی جانی گفتم و دستم را که مشت کرده بودم باز کردم

همزمان که دستم را گرفته بود

آرام پرسیدم

+کی میتونم برم؟

_دعوا کردین باهم،

ساکت بودم

_خیلی نگرانته

چشمم را به چشمانش دوختم با حالتی پرسش وار زل زدم و برق نگاهم را فهمید

لبخندش رنگ باخت و با جدیت کاری گفت تمام شد،میتونی بری

وقتی رفتن پرستار را تماشا می‌کردم

دیدم مردی نگران من ایستاده در آن سوی در

مردی غریبه که فقط می‌توانستم ضارب صدایش کنم

در بسته شد

تخت وسط خوابیده بودم

کنار دستم پیرزنی آرام خوابیده بود اما هر نفسش ناله بودخواستم آماده شوم برای رفتن

اما نه کیفی همراهم بود که پول بیمارستان بدهم

نه لباسی برای رفتن داشتم

من کی این قدر بی کس شدم...بغضی غریب گلویم را فشرد

آهسته در را باز کرد

از خش در فهمیدم کسی میآید

اشکم را پاک کردم 

روبه رو تخت ایستاد

بهتری انگار رنگت برگشته

+ممنونم.

ممنونم واژه ی گنگ امروزم بود از کدام کار ممنونم ،در جواب کدامین سوال باید گفت ممنونم

دمپایی صورتی تو نایلون را گذاشت رو تخت

_فک کردم صورتی به بلوزتون بیاد

اینم بپوشین که هوا بس ناجوانمردانه سرد است

پالتویش را سمتم گرفت

پر از پرسش بودم

پر از سوالات گنگ

پالتو را تن کردم

و خواستم دمپایی را بپوشم خنده ای تلخ مهمان لبانم شد

دست چپ زخمی و پای چپ پانسمان شده

و قلبی شکسته در چپ ترین قسمت بدن 

نکند در این حالت میگویند فلانی چپ کرده

تیتر خبری جذاب در مغزم عنوان خورد

شیرین امروز چپ کرد 

مقنعه ام را مرتب کردم

لنگ لنگان کنارش راه افتادم

در آهنی اورژانس را باز کرد

سوز همه تنم را گرفت

و بی اختیار لرزیدم

_کمی سریعتر بیایید،بخاری ماشین گرمتون می‌کنه دکتر گفت ضعف کردین

فشارتون خیلی پایین بود

برگشت سمتم

گویا جوانه سوالهایم از مغزم به چشمم رسیده بودند

فهمید

ادامه داد،داروهاتونو آوردم در خونه اتون و اینکه من ضاربم بالاخره طوریتون میشد مقصر بودم در زدم دو بار وا نکردین

خواستم برم در باز شد

افتادین

فقط تونستم زنگ بزنم اورژانس و ...فک کنم فامیلتون بود که گفت اینجا غریبین و مقنعه رو سرتون کرد

پیرزن یه چیزایی گفت از امروز من متاسفم..

رسیدم به ماشینش

دزدگیر را زد

تأسف برای چی؟

اینو موقع سوار شدن پرسیدم...

_هیچی...

بخاری رو تا نهایت درجه گذاشت

دکتر گفته براتون جگر بخرم

فک کردن من باهاتون دعوا کردم

گفت جای خون به جگر کردنتون جگر به خوردتون بدم...

خنده ام گرفت

چقد دلم برای خندیدن لک زده بود


#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش 

شیرین.قلیوند#  

#پارت_۵

انگشتم را فشار دادم رو دکمه روشن خاموش گوشی 

و نگه داشتم

پای چپم را دراز کردم و پای راستم را جمع کردم

همیشه عادت داشتم موقع نشستن پایم را جمع کنم

چشمم را نیمه باز نگه داشتم

نور گوشی اذیتم میکرد

با مادرم تماس گرفتم

_سلام آنام خوبی همین الان رسیدم خونه


اره اره اینجام هوا بشدت سرده

همه خوبن سلام دارن

دستبوس شمان


بوق ممتد روی تماس نشان میداد که پشت خطی دارم


مامان پشت خطی دارم ببینم کیه

تا تماس را قطع کردم

ویبره گوشی دستم را لرزاند

_بله؟

چشمامو بستم.

بله واقعیت داره،بله.بله.بله.ببخشین من حالم اصلا خوب نیست.

گوشیو قطع کردم و انداختم رو کیفم

سرم را گذاشتم رو دستم

و چشامو بستم

نمی‌دانستم باید چه بکنم

کدام کتاب

کدام معلم

کدام استاد

می‌توانست کمک حالم باشد

به چه کسی پناه برم

از چه کسی بپرسم،در این جور غربت و تنهایی در این زخم باید چه کرد 

درد پا،پرش معده،لرزش دست

ضعف خاصی جسمم را احاطه کرده بود

نای ایستادن نداشتم

گویی نیازمند به یک تهوع بودم

تهوعی که از این کثافت مرا عاری میکرد

لرزش دستم به بدنم سرایت کرد

از صبح سرپا بودم و بشدت خسته

معده ام می‌سوخت

بازو و کتف چپم درد میکرد

آرامش خانه و تیک تیک عقربه های ساعت

بادی که بی هوا خود را مثل یک کبوتر زخمی میزد به پنجره

کاش میشد کل بدنم را بی حس می‌کردند و برای چند لحظه به خواب عمیقی میرفتم

نفسهایم به شماره افتاده بود

نای ایستادن نداشتم

سکوت خانه را صدای زنگ در شکست

سرم را بالا آوردم

حالت تهوع داشتم

کمی روی مبل جلو خزیدم

پاهام میلرزید

وقتی ایستادم دردی در قفسه سینه ام

پخش شد

زنگ در تکرار شد

دستم راستم را با فشار کشیدم روی بازوی چپم

درد مدام تکرار میشد

سمت در رفتم

بی پرسش

در را گشودم و افتادم

تا به حال فکر کرده ای به غمگین ترین های زندگی؟به برگ ها که در تنهایی زمستان غمگین ترینند

به آمبولانس

به من

به نبودنت

»»»»»»»»»»«««««««««««»»»»»»»

روشنایی چشمم را می آزرد

چشمم را بستم

و فشار دادم

خوابم می‌آمد

_بیدار شدین؟

برگشتم سمت صدا

تا چشمم را باز کردم

فقط یه جمله به ذهنم خطور کرد

خاک به سرم،سریع خودم را جمع کردم وبا سوزش دست چپم دیدم سرم به دست روی تخت بیمارستانم

_بهترین؟

+ببخشین

_بابت چی

سرپا بود،دید که معذبم فاصله گرفت گفت به پرستار بگم بیاد

در را که بست

سوزش سرم مرا وادار کرد برگردم سمت چپ 

همان بافت لیمویی تنم بود

پاهامو جمع کردم

و به حالت نشسته در آمدم

دردم تقریبا رفته بود بشدت عطش بودم

یک جور بی خبری خاصی حاکم بود..

در این مدت بی خبری و خلأ موجود در خاطرات ذهنم

چه شده؟؟؟



هوا خیلی مه الود و سرده اردبیل

  


پاییز سرد اردبیل رسیده عزیزم

و باران بی امان میبارد

 باران! 

شاید در نگاه اول این جمله، یک جمله خبری ساده باشد اما تو یک نفر عشق عمیق شیرین به باران را میدانی

 حتماَ بهتر از هر کسی می‌دانی که چطور واژه کنار هم می‌چینم تا بوی تازگی باران اینجا را برایت تداعی کند آنجا که تو هستی نمیدانم

بارانی شبیه  باران اینجا را داشته باشد یا نه

 هزار بار نامه نوشته‌ام برای مقصدی که نمی‌دانم کجاست و در لفافه های کلمات از تو خواسته‌ام چمدانت را جمع کنی و برگردی. نوشته بودم هر کجای دنیا باشی، بارانش طعم و قشنگی باران‌های پیاده‌روی خیابان منتهی به خانه را ندارد. این‌ها را نوشته بودم برایت. خیلی چیزهای دیگر را هم. نوشته بودم چای عطر دار خریده ام فنجان قرمز را آماده کرده ام. از شکوفه گل محمدی لای نامه ها برایت کنار گذاشته ام تا طعم چای را با عطر گل آذین کنم

و نوشته بودم که خوب یاد گرفته‌ام با هر چرخش زیر باران چطور اشک بریزم  که کسی غصه ام را نفهمد. این‌ها را نوشته بودم که مثلا هوس آمدن را به جانت بیندازم. اما مگر آدمی که رفته و آدرسی از خودش به‌جا نگذاشته، هوس برگشتن هم می‌کند. نمی‌نویسم برگرد. من آدمِ مغروری نیستم

اما قلمم نوشتن‌های حسرت‌گونه را دوست ندارند. من فقط می‌توانم از احوال اینجا و خودم برایت نامه بنویسم. اینجا هوا تازه است. خیابان تازه است. چای تازه است و دوست داشتن من از همه‌چیز تازه‌تر... 

#21مهر۹۷

شیرین.قلیوند#  

#باران_تند_پاییزی


#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش 

#پارت_۴

شیرین.قلیوند#

در آهنی قرمز را بستم

وارد حیاط کوچک سردمون شدم

سردمون...برام این جمع بستن تعجب آور بود

چادر رو همون‌طور تاخورده انداختم رو بند

در الومینیومی ورودی رو باز کردم

از لرزش در

قطرات شبنم که روی در بود چکید

در رو بستم و پشت در نشستم

کل قطرات سرد روی در نشست به کمرم

کفشهاش کنارم بود

عکس ماه عسلمون روبروم بود

زل زدم

به پام

به لرزش دستم

معده ام می‌سوخت

بدون اینکه بلند شم،کیف و عکس رو پرت کردم کنار جاکفشی،تنها بودم

چقد زودتنهاییم ریشه دواند،

تنهایی

کنارم نشسته بود

توی لحظه لحظه امروز جا خوش کرده بود

ریشه دوانده بود تویِ تنم

تویِ تک تک سلول هایم...

بعد از آن لحظه

تنهایی

جزئی از هستی ام شد،

یک جوری که انگار اول تنهایی در را باز کرده بود و بعد خودم به این خانه امدم.

یک چیزی میلنگید در این خانه

 شبیه دست

شبیه چشم

شبیه تمامِ اعضا تنت که نباشند یک جایِ کار میلنگد...

تنهایی ریشه دواند توی تنم،

ماندن را از یاد میبرم

جوری که انگار هیچ وقت بلدش نبودم؛وقتی به خانه بیایی جای من

تنهایی را میبینی که

ریشه دوانده باشد توی آجر به آجر دیوارهای خانه

دیگر رفتن این تنها محال میشود محالِ مطلق.

و من

چنان خو گرفته ام به این تنهایی،

به دستانِ سرد پر از لرز

به در آغوش گرفتن زانوهایم جایِ شانه هایِ کسی،

که ما شدنمان دیگر محال است

باید جمع میکردم چمدانم را

و چه سخت است رفتنِ درخت از وطنش

وطنی که چند سال است ریشه دوانده

ایستادم

درد تا مغز استخوانم دوید

پامو بالاتر نگه داشتم و کفش پای راستم را از پا کندم

و لنگ لنگان رفتم سمت اتاق خواب

دکمه مانتوام را باز کردم لرزش دستم کاملا مشهود بود

این ضعف از جسمم بود یا از درد روحم

سمت کمد رفتم و بافتی بیرون کشیدم حداقل گرما را از یک بافت انتظار داشتم

بافتی که یکایک رجش بوی مادر میداد

مادر

مادر

باید تماسی میگرفتم،کیفم کجا بود؟

سر و گردن را کشیدم سمت هال کیفم روی مبل تک نفره کنار در بود

سریع بلوز را کشیدم سمتم و همزمان با عوض کردن لباسم رفتم سمت کیف

مقنعه ام که افتاد

موهایم آزاد شد

 فر خورده بودند

کیف را برداشتم و پوشه عکس را کنار زدم و گوشی را برداشتم و کیف راهم پرت کردم کنار پوشه عکس

 

#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش 

شیرین.قلیوند#  _۲

برگشتم سمت صدا و دیدم کیفم رو گرفته سمتم

گوشه کیفم رو گرفتم و کشیدم سمتم

همزمان با دست چپم عکس پامو گرفتم و گوشیو آوردم بیرون

پیامک بود از مادرم


ببخشین من الان بیام


حرکت کردم سمت بیرون

پامو می‌کشیدم و همزمان شماره مادرم رو گرفتم

با جانم مادرم ایستادم و با همه توان اشک ریختم

شیرینم از صبح کجایی گوشیت خاموش بود

سریع نفس گرفتم

فدات بشم آنام،من بیرونم گوشیم خاموش میشه رسیدم خونه تماس میگیرم نگران نشو

و سریع انگستمو بردم سمت دکمه قرمز

آنقدر فشار دادم که با ویبره اش فهمیدم خاموش شد

_چرا اومدین بیرون

دستمو حایل کردم بین صورتم که اشکمو نبینه

و آرام گفتم

+صدای محیط,نگرانم میشن

_بریم؟

+کجا

_پاتونو ببندن

کیف و پرونده عکس روگرفت و راه افتاد

بی هوا اشک میریختم

و پشت سرش لنگ لنگان میرفتم

بی هوا برگشت

_درد دارین

+نه و سرمو انداختم پایین

اما درد داشتم

من درد متحرک بودم

من درد بودم که اشک می‌ریخت

من همان درد بودم که میسوخت

قسم به آخرین لحظه ی دیدارمان که درد داشتم

 مرگ را جلو چشمانم دیدم امروز

برایِ اولین بار نابود شدنم را حس کردم

صدایِ شکستن قلبم را شنیدم 

تکه هایش زخمی کرد تمامِ وجودم را

قسم به آخرین شیرین صدا زدنم

 که درد داشتم

قسم به همین قطرات اشک که بعد از آن زخم به اندازه هزار سال برایم گذشت

درد یعنی

باور کنی هیچ چیز سر جایش نیست

درد رخنه کرده به وجودم

مثل همین سرما

مثل همین دی ماه که بدونِ تو از راه رسید




کپی آزاد

فقط با اسم نویسنده


#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش

شیرین.قلیوند#  

#پارت_۱


صدای خش دار ترمز و داد راننده

نگاهم را گرفت

زیر شلاق باران زمستون و سوز ناجوانمردانه هوا

بی هوا میخواستم بروم آن سمت خیابان

اما وسط خیابان میخکوب شدم

خوبین

خانوم خوبین

سرش رو از پنجره بیرون آورده بود

به سردی سمت صدا برگشتم

سرم را تکان دادم

بله خوبم


+مطمئن؟


-بله؛معذرت


منتظر جواب نشدم چادرم را جمع کردم باران بشدت میبارید و سرم را برگرداندم

 باز به مقصد زل زدم

آن سمت خیابان

دو قدم رفته نرفته

درد پیچید

دردی عمیق مرا به آغوش کشید

گویا منتظر بودم

منتظر یک بهانه

یک سیلی

یک درد

بی هوا با تمام قوا 

بدون توجه به درد خزیدم کنار خیابان و زدم زیر گریه


خانوم!

با صدای ضعیفی گفتم بله

با چند قدم بلند رسید بالای سرم

صدای پایش زیر باران مشخص بود

خواهش میکنم بلند شید بریم بیمارستان

چند خیابون با بیمارستان فاصله داریم

میتونین بلند شین

اگه نه

زنگ بزنم اورژانس


سرم را پایین گرفته بودم

خیس شده بودم

باران روی مهره های گردنم حرکت کرد

نگاهش نکردم

تازه داشتم بغضم را بیرون می‌ریختم

به این گریه نیاز داشتم

سایه اش که بی هوا و جهت این پا اون پا میشد

نشون میداد تا چه اندازه هراسیده.


آروم نالیدم خوبم.

شما برید.


+کجا برم خانوم

بلند شین بریم بیمارستان


صدام قوت گرفت

خوبم برید...


بی حرکت ایستاد و صدام بالاتر رفت

آقا برید

بیزحمت برید

خوبم

من خوبم برید

نزدیکتر شد

سایه اش بالای سرم بود

گوشی به دست نگاهم میکرد

بلند شدم

که خودم بروم

ایستادم

درد مچم شدت گرفت

تکیه به دیوار دادم

و لنگ لنگان رفتم

ولی درد نفسم را گرفت

گریه ام شدت گرفت

هق هق شد

لرزیدم

از شدت سرما لرزیدم 

برف نمی‌آمد

اما من سردم بود

من داشتم روزی را میدیدم که برف نمی آمد

هیچ کس سردش نبود

اما من از کوه دردم

از سردی روحم

از تنهایی

یخ زدم

غرورم بحد کافی شکسته بود

چادر خیسم را از لرز بیشتر به خودم پیچیدم


ترمز ماشین روی آسفالت خیس و صدای باز شدن در و صدایی با تحکم تمام مردانه

غرید

بیزحمت سوار شید..


لنگ لنگان رفتم سمت ماشین

درد پام بیشتر میشد وقتی رو زمین فشار میاوردم

نشستم و پامو آروم گذاشتم و خم شد چادرمو آروم جمع کرد

و در رو بست

نشست و بخاری را در آخرین حد گرما گذاشت

_نترسید.میریم بیمارستان قائم دکتراش خوبن


+ممنون 


_درد دارین 


آروم نالیدم و گفتم نه...


درد روحم 

درد قلبم

درد غرور شکسته ام

رخنه کرده بود تو وجودم


_ولی رنگتون پریده


سرم پایین بود

 چشمام بسته بود

بوق کوتاه ماشین

و توقف کوتاهش نشون میداد که رسیدیم 

از نگهبانی رد شد و چند متر جلوتر ایستاد

در را باز کرد و با ادای جمله برم ویلچر بیارم

درو پشت سر بست

بارون بند آمده بود

در رو باز کردم و بند کیفم را کشیدم رو شونه ام

و پیچیدم و پامو آروم گذاشتم رو زمین و سرپا شدم و درد را به جان خریدم

و در را بستم

چادرم از شدت خیسی به تنم چسبیده بود

تو مشتم جمعش کردم

و راه افتادم

آروم خودمو می‌کشیدم سمت در اورژانس

تنها خوبی این روز نحس

خلوت بودن بود

خلوت

خلوت

خلوت

کسی نبود بپرسد 

چرا رنگم پریده

چرا میلرزم

چرا سه ساعته زل زدم به یک نقطه مبهم

چرا میلنگم

رسیدم به در ورودی اورژانس

دستم رو دادم کنار در

تکیه دادم به دیوار

نفسی محکم کشیدم

نفسی محکم که همه دردهامو

همه بغض هامو بریزم بیرون

بخار نفسام شبیه اوهام بود

اوهامی ترسناک

مثل تنهایی

دردناک مثل زخمهای رخنه کرده در وجودم


_عه چرا اینجایید

با ویلچر کنارم ایستاد

و از دنیای خودم پرتم کرد بیرون

به آرومی گفتم

+میتونم راه برم

خمپاره نخوردم که

دستشو محکم گره زد به دسته ی ویلچر

_رنگتون پریده

دستاتون میلرزه

حواستون کجاست


دقیقا همه چیزهایی که شکر کردم که بخاطر خلوت بودن مورد بازخواست نبودم را یک تنه پرسید

و استیضاحم کرد

به یک خوبم کفایت کردم

و رفتم سمت پذیرش

ویلچر را رها کرد و آمد


دکتر گفت باید عکس مینداختم

-همین نوار سبز رو بگیرید برید

بعد روی در تابلو زده

اونجا تصویربرداریه


جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته