2777

آرامش #

برای هشتگ "آرامش" 16 مورد یافت شد.

دشمنت شرمنده... فداتون..... ماندگار باشین 💙💙💙💙زندگی کوتاه است

نه غمش می‌ ارزد

و نه شادی ماندن دارد.

بهترین راه برایت این است

که بخندی و بخندی و بخندی

به غمش

به کَمش

و به زیادیِ غمش …

____________________ #شاد‍ باشی #دوست‍  گرامی و عزیز. 

زحمت  همه گردن شماست و ممنون از وجود خوبتون. 

سایتون مستدام  🍃🍃🍃 #قلبتون‍ همیشه. #آبی‍ بتپه و پر از #آرامش‍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃


آرامش#  




-ظالم لعنتی,

تازه انرژیش آزاد شده بود. مشتش رو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نفس زنان و با حرص گفت: -محض رضای خدا نميشه یه مشت زد بهت. این چه جور فایتیه خب فقط تو میزنی که.

لحن حرصیش عمیقا به دلم می نشست. میخواستم خودش رو تخلیه کنه. با بی تفاوتی گفتم:

-میتونی حمله کن. دستی به تاپش کشید و با غیض گفت:

_از محالات فرمایش میکنید دیگه.

_زیاد حرف میزنی. با اخم و عصبانیت تکونی خورد و همون طور

که سمتم می دوید گفت:

-دوست دارم..اصلا میخوام فقط حرف بزنم. نزدیکم شد و با مشت بهم حمله کرد که مشتش رو گرفتم و پیچیدم. چرخی خورد  دم گوشش گفتم:

_من دوست ندارم حرف بزنی. قفل شده بود و نمی تونست تکون بخوره با ناراحتی گفت:

_اين دیگه مشکل توئه.

خودش رو تکونی داد و بدن لعنتیش بیشتر بهم کوبیده موهاش زیر بینی بود و عطر ...داشت نفیر کشان سلول های تنفسیم رو پاره میکرد.لعنت. با دست چپش ضربه

ای به شکمم زد و گفت:

-اصلا من حرف میزنم و تو باید گوش کنی.

و با یک حرکت چرخید  وسط رینگ ایستاد و شروع به تکون خوردن کرد. داشت حواسم رو پرت میکرد که گفتم:

-شجاع شدی..حرف زور میزنی. چشم غره ای رفت و گفت:

-تنم به تن یه زورگو خورده.

سری تکون دادم که با جوش و خروش سمتم قدم برداشت و جیغ کشان گفت:

-وای خدا دارم دیونه میشم از دستت.

ضربه هاش از روی عصبانیت بود و خیلی دقیق نبود. مشت چپش رو گرفتم که بی هوا چرخید و با پای راستش ضربه ای به رون پام زد. غافلگیر شدم. اصلا توقع اين رو نداشتم. لبخندی زد و چشماش رو لوچ کرد و با لحن مبارز طلبی گفت: -هه,گاردتون پایین حضرت آقا.

الان داشت سر به سر من میذاشت؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-الان داری منو به مبارزه می طلبی؟ پیچی به عضلات گردنش داد و مثل یک قلدر حرفه ای گفت:

_دقیقا دارم مبارز می طلبم.

سری تکون دادم...خودت خواستی آرامش‌!!! ثابت سرجام ایستادم که با لبخند شرورانه ای نزدیکم شد و گفت:

-بترس از من..چون قراره هوش از سرت ببرم. حتی قبل اینکه بتونه اقدامی بکنه بازوش رو گرفتم و وقتی سمتم کشیده شد خم شدم و ساق پاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش و صدای جیغش به هوا رفت. صاف روی زمین گذاشتمش که از ترس زبونش بند اومده بود. با حیرت نگاهم کرد و گفت:

-الان منو مثل کیسه سیب زمینی پرت کردی هوا؟

بی تفاوت نگاهش کردم که با خود

خوری گفت:

-یکم انعطاف نشون نده ها..بابا من این کوه عضله رو چه جوری باید ضربه فنی کنم آخه؟یه نگاه به بدنت بنداز,

نفس عمیقی کشید و گفت:

-ماشالا حمله همه جانبه است..اون خانوم مدل یه طرف تو از یه طرف. میخواستم انرژی و خشمش خالی بشه. عصبی نزدیکم شد و گفت:

_دیوونه ام کردید.

مشتی زد و دفعش کردم که جیغ زد.

-چرا نمیشه بهت یه مشت زد آخه؟حرصمو سر کی خالی کنم؟

نگاهم قدر ثانیه ای به ...خورد و...نه. قطره های عرق از؛؛؛ به سمت پایین سرازیر می شد و این لعنتی ترین چیزی بود که باعث بهم ریختگیم میشد. با غرش گفتم:

-ضربه بزن.

-دستور نده..نمیخوام اصلا.

-دست تو نیست. از شدت حرص گونه اش سرخ شده بود. مثل یک بمب سمتم پورش برد و با فریاد حمله کرد. آماج ضربه هاش از هر طرف به سمتم پرتاب میشد. مملو از خشم بود و با سرکشی حمله میکرد. اجازه دادم کمی نزدیک تر بشه و خیلی سخت نگرفتم براش. به عقب رفت و وقتی خواست با ساق پاش ضربه بزنه.به سادگی ضربه اش رو دفع کرده و با شدت به عقب فرستادم اما.چرخشش باعث شد موهای فرش که بالای سرش گوجه ای بسته شده بود باز بشه و بعد. آبشار موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و اونقدر بدنش لیز و مملو از قطره های عرق بود که به سطح بدنش چسبید،خدایا این چه حس لعنتی ای بود که من بهش داشتم؟ اون قطره هایی ...حکم یه محرک کاملا شدید رو برای من داشت. بوی تنش دقیقا یک افیون خالص بود و دوست داشتم سمتش رفته و  رو به،،، بکشم.حس ،،، رو شدیدا خواهان بودم. با جوش "مزخرف "ای گفت و مشغول جمع کردن آبشار موهاش شد. ..............

-خیله خب..کجا بودیم؟

بوی آنچنان توی تنم نفوذ کرده بود که میخواستم فریاد بکشم..چرا    انقدر لعنتی بود؟ نزدیکم شد و گفت:

-یعنی از دس..

,رایحه خاص  همراه با عطر موهاش سمتم نارنجک پرتاب کرد و تموم اعصابم رو درهم سوزوند. خلع سلاح شدم و بعد.دستور مغزم.... بود. مبهوت نگاهم کرد اما به نرمی با  پرتش کردم روی کف رینگ متعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:

_حرف نزن. قفل شده بود. گره موهاش رو باز کردم و وقتی موهاش دور صورتش ريخته شد.گردن کج کرده و نفس عمیقی  کشیدم. با خرناس گفتم:


آرامش#

بپرم از گردنت آویزون بشم. خشمگین نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_تو بازیو شروع کردی و منم مثل تو دارم ادامه میدم. بازومو گرفت و فشرد.
-برای من خط و نشون نکش.
با لحن عصبی ای گفتم:
-کدوم خط و نشون؟یه نگاه به رفتار صحبت بنداز, محض رضای خدا چی کار کردی؟تو دیدن داریوس رو برا من ممن.. شونه هام رو گرفت. محکم تکون داد و گفت:
_گفتم اسمشو نمیاری.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
_نمیخوام با گفتن اسمش اذیتت کنم..نه فقط میخوام بگم ببین رفتار خودتو. توقع داری من چی کار کنم وقتی خودت نشستی و هیچ کاری نمیکنی؟تو مگه انتخابتو کردی که از من شاکی شدی؟ با غرش گفت:
_من نگفتم بیاد.
_اما الان پیش توئه. اخمی کرد و گفت:
_بهت گفتم من هرز نمی پرم..انقدر چرند نگو,
لبم رو گزیدم و قدمی نزدیک تر شدم.
-اين یعنی.الان مال منی؟ شونه ام
فشرد و گفت:
-زیاد حرف میزنی.
لبخندی زدم روی پاشنه پام بلند شدم و به اویی که با کنجکاوی نگاهم میکرد نزدیک شدم و عمدا نفسم رو توی صورتش فوت کردم و بعد مقابل گوشش با صدای آرومی گفتم:
_پس مال منی جگوار. مثل ماهی از زیر دستش لغزیدم و با لبخند بیرون رفتم..خب,حالا تکلیفم مشخص شده بود.

**حامی

نگاهی به پرونده کردم و گفتم:
_چند درصد؟ کیان با احترام گفت:
_پنجاه و هشت درصد.
مسیح دنباله حرفش ادامه داد.
-البته ميشه بیشترشم کرد چون سود سهامشون خیلی افت داشته. سری تکون دادم و گفتم:
-جویا شو ببین بقیه سهامدار هم مایل به فروش هستن یانه. چشمی گفت و کیان پرونده بعدی رو مقابلم گذاشت و گفت:
-اینم روند کارای پروژه نیلوفره. مشتاق پرونده رو در دست گرفتم و مشغول شدم. تازه یک ساعتی می شد از شرکت به عمارت اومده و خودم رو درگیر پرونده ها کرده بودم. آرامش الان باید میرسید... کامل به بند های قرار داد نگاه دوختم. طبق برنامه درست پیش رفته بود. امضایی زدم که گوشی کیان به صدا در اومد. ببخشیدی گفت و قطع کرد اما وقتی دوباره صداش در اومد.سری تکون دادم و بیخیال گفتم:
-جواب بده. پرونده رو به مسیح دادم و گفتم:
-یه ملاقات رو با مهدوی ترتیب بده و ببین میتونی عمده سهام رو بگیری یانه. چشمی گفت و خواستم پرونده بعدی رو بردارم که کیان با صدای بلندی گفت:
-چه خبره؟
سریع بهش نگاه دوختم که ادامه داد:
-سر و صدای چیه؟نیلی چی شده؟
اخم کرده و با تردید نگاهش کردم که
گفت:
-آرامش چی؟
بلافاصله هوشیار شدم و با جدیت گفتم:
-چی شده؟ با احترام نگاهم کرد و گفت:
-آرامش و کاترین خانوم انگار پایین دعواشون شده.
خشم و ناراحتی توی وجودم اشباع شد و با سخط از روی صندلی بلند شده و بیرون رفتم.

**آرامش‌

مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
_(چی میگی؟من کی توهین کردم؟) خدای من یه شیطان مقابلم ایستاده بود.. از سرکار که پا به عمارت گذاشتم روی تاب نشسته بود و تا چشمش به من افتاد ازم خواست سمتش برم. سوالات مزخرفی شروع کرد. جویای این بود که خانواده ام کیه و چیه. وقتی جواب دادم دوست ندارم در موردش حرف بزنم گارد گرفت و گفت حق ندارم باهاش اینجوری حرف بزنم. وقتی توضیح دادم که نمی خواستم بی احترامی کنم با صدای بلندی گفته بود که من حق ندارم بهش توهین کنم. رسما خشکم زده بود. لعنتی این آدم چه مرگش بود؟ جیغ و فریاد کنان میگفت:
_(حق نداری به من توهین کنی)
نزدیکش شدم و با مبهوتی گفتم:
_ (کاترین چی میگی؟من توهین نکردم) اما با صدای بلندی گفت:
_(من دوست جگوارم؛تو حق نداری به من بگی برو)
با بهت گفتم:
_(چی داری میگی واسه خودت؟) بی اهمیت به من با صدای بلند حرف می زد و کم کم تموم اهالی عمارت رو دور سرمون ریخت. یه شیطان بزرگ بود..عمدا داشت منو خراب میکرد. یه شو راه انداخته بود و تموم تلاشش رو میکرد من رو بد جلوه بده. بی توجه به نگاه های ترسیده بقیه قدمی به جلو برداشتم و با کمی حرص گفتم: (تو چته؟چرا داری جنگ به پا می کنی؟) با لحن بدی گفت:
_ (فکر کردی کی هستی تو؟من امثال تو رو حتی نگاهم نمیکنم. تو میدونی من پدرم کیه؟می دونی من کی هستم؟)
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:_بس کن. اما بی توجه ادامه داد (‎من یکی از سوپر مدلای دنیام..تو چی هستی؟حتی تو اندازه منم نیستی. خانواده من یکی از بزرگترین خاندان های روسیه است. می فهمی اصلا من کیم؟
بی تفاوت قدمی به جلو برداشتم و با لحنی که می دونستم چقدر تاثیر گذاره گفتم:
_ برای پدرت متاسفم..تو راست میگی.من اندازه تو نیستم چون من کسی نیستم که مردم بخاطر بدنش اونو بشناسن. تو به چیت افتخار می کنی؟پدرت اگه ثروتش تموم بشه دقیقا چی برای تو می مونه؟هیچی..ولی من با شغلم شرافتم می تونم باعث افتخار بشم..فهمیدی؟ خشم از تمام وجودش زبانه می کشید. من کاریش نداشتم اما خودش بازی رو شروع کرده بود. وقتی بی هوا دستش بلند شد و به مقصد گونه هام حرکت کردصدای جدی و پر از حرصی گفت


آرامش#  

_سلام خانوم.

پووف..باید تکلیفم رو باهاش مشخص میکردم حتما. بانو لیوان شیر که با شیره انگور و خرما مخلوط شده و شکلاتی رنگ شده بود رو مقابلم گذاشت. با لب و دهن جمع شده گفتم:

-بانو, به تندی و غیض مادرانه گفت:

-بخور صداتم در نیار,

ریز خندیدم و بعد یک نفس تموم محتویاتش رو سر کشیدم. چند لقمه ای از مربای توت فرنگی خوردم و به آرومی بلند شدم.

-دستت درد نکنه. عالی بود عزیزم. با دستمال میز رو تمیز کرد و من هم ظرف ها رو از روی میز جمع کردم و داخل سینک گذاشتم. همین که برگشتم هدی با اخم وارد شد و بی

حواس گفت:

_گندشو در آورده.

چشم و ابرویی اومدم اما متوجه نشد و بانو با تعجب گفت:

-با کی ای تو؟جنی شدی؟واسه چی با خودت حرف میزنی.

سر بلند کرد و به تته پته افتاد. کیفم رو در دست گرفتم و برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم:

_فکر کنم از این تای.. اما هدی با

عجله گفت:

-چیزه..بابا از این دختره خوشم نمیاد.

قبل از من بانو پرسید.

-کیو میگی؟باز با نیلی دعواتون شد شما؟

خندیدم اما به ثانیه نکشیده گیر افتادم. هدی با ناراحتی گفت:

-نیلی چیه مادر من..این دختر خارجیه رو میگم..مهمون آقا.

لبخندم خشک شد و کیف از دستم سقوط کرد و روی زمین افتاد. بانو و بقیه با تعجب نگاهم کردن اما من حس فوق العاده بدی داشتم. با ببخشید کوتاهی کیفم رو برداشتم و بعد با عجله از آشپزخونه بیرون زدم. بیرون رفتن من از آشپزخونه همانا و ورود افسونگر زیبا یک طرف. تو اون کلاه پشمی و پالتوی خز دار قرمز مثل یک تابلوی هنری زیبا و نفیس شده بود. لعنتی..بی نهایت زیبا بود. کیفش رو جابجا کرد و سر چرخوند،با اون چشم های گربه ایش نزدیک تر شدم و زیباییش بیشتر به چشمم کوبیده شد. چند قدم بیشتر سمتش نرفته بودم که صدای گیرای غول این عمارت رو شنیدم.

_ (کاترین).

لبخند اغواگرانه کاترین مثل یک نارنجک به سرزمین وجودیم پرتاب شد. نگاهم بین اون لعنتی که با اون چشمای یخش جذابیت ازش تابیده میشد چرخید. محو حرکات تن کاترین شدم که با لوندی و مدهوش کنندگی سمت اون هیولا رفت و خودش رو در آغوش اون پرت کرد و با دلبری گفت:

_ (دلم برات تنگ شده عزیز دلم)

من یخ زده و مثل مجسمه ایستاده بودم و چشمای کوهستانی اون لعنتی به من دوخته شد. حس میکردم دارم از زور حرص می میرم. دست دور کمرش حلقه نکرد اما به کاترین گفت: ‎

-‏ (برو بالا)

نگاهی به من کرد و با جدیت گفت:

-توام برو سرکارت.

مبهوت نگاهش کردم که برگشت اما گفت:

-ساعت چهار خونه ای.

و بعد بی توجه به من آوار شده به سمت بالا حرکت کرد و من خفه شدم.


**حامی


ب....،،،،,تاثیر گذار ترین نمای کاترین بود. قوس و فراز و نشیب های ....،،،،،دلیلی برای شروع اين رابطه شد. وقتی با لباس توری صورتی رنگش در شب شو میلان قدم زد و موهای زیتونی رنگش رو به دست باد سپرد و با فریبانه ترین حالت ممکن حرکت می کرد من خواستار ب.....،،،،،شدم. چند باری نگاهش رو در مراسم شکار کرده بودم و وقتی حسابی تشنه نگاهم کردمش بعد از اتمام مجلس مسیح رو سراغش فرستادم و درست همون شب ...،،،،،،،! ..... به شدت خوبی بود. ه،،،،،،‌و بی اندازه خوش ب،،،،،،... اون ب.... و جذابیتش دلیل ادامه رابطه ما شد...اون بی اندازه خواهان من ،ب،،،،، حضورم در ت،،،،، و قدرتم بود, و من فقط ب،،،،،، رو می خواستم. اما امروز.این پستی بلندی و قوس ک،،،،، و بالا،،،،، فوق العاده خوش فرمش که از  با سخاوت به نمایش گذاشته شده بود حتی ذره ای من رو به وجد نمی اورد. کاترین برای من تموم شده بود..جایگزین مناسب تری پیدا کرده بود. پا روی پا انداخت و

گفت:

_(خوشحالم که می بینمت)

سلاح کاترین بدنش بود و الان بدنش و پاهای خوش رنگ و حتی به چشمم نمی اومد. نزدیک به چندین ماه رابطه رو کنار گذاشته بودم و شاید نیاز داشتم اما ابدا دلم نمی خواست  رو به نیاز بود اما فعلا مخدر قوی تری مغزم رو آرام میکرد..مخدری به اسم آرامش!!! اون نگاه تیره شده و ناراحتش وقتی متوجه کاترین شد تو ذهنم ثبت شده بود. بی تفاوت گفتم:

_(نگفته بودی که میای) در برنامه ام بود که بعد از اینکه تکلیفم رو با داریوس مشخص کرده و بهش فهموندم آرامش برای منه،با کاترین ارتباط گرفته و این رابطه رو برای همیشه تموم کنم اما این حضور بی موقع کاترین کمی برنامه هام رو بهم می ریخت.,فعلا نباید از چیزی با خبر می شد. لبخند کوتاهی زد و تابی به گردنش داد وقتی واکنشی نشون ندادم گفت: ‎

_(دلم برات تنگ شده بود و هم برای ش زمستونی اومدم خودت بهم قول دادی)

اوه لعنت... کاملا فراموش کرده بودم. آخرین باری که به اینجا اومد حتی فکر هم نمیکردم قراره با دخترک ریز نقشی وارد رابطه بشم و وقتی کاترین برای ش...زمستانه اجازه گرفته بود بیتفاوت بله ای گفته بودم و حالا گیر افتاده بودم


آرامش#

_پس برات مهم نیست؟
_شاه منم قوانینو من میسازم هر موقع بخوام خراب میکنم...من با هر کس مطابق رفتارش برخورد نمیکنم کنم هر جور که دلم بخواد رفتار میکنم چون من اونا رو کنترل میکنم..رفتار من کنترل گره،نه اونا...پس؛ هیچی نمیتونه برام مهم باشه!!!
سر تکون دادم و گفتم:
_عجیبه..پس هیچی برات مهم نیست؟
با قاطعیت گفت:
_نه،چون من حواسم پرت نمیشه.
از پشت میزش فاصله گرفت و سمت پنجره رفت. دستاش رو دو طرف بدنش حائل کرد و ایستاد. طوطی وار حرکتش رو تکرار کردم. هر دو به فضای باغ سرما زده نگاه دوختیم. سکوت کرده و حرفی نمیزدیم که با یادآوری عکس هایی که اون روز با پارسا گرفته بودم گفتم:
_بذار گوشیمو بیارم یه چی بهت نشون بدم. ازش فاصله گرفته و سمت میز رفتم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مو‌هام از پشت به نرمی کشیده شد و قبل از اینکه بخوام بفهمم چی شده کش موهام شل شد و موهام دورم ریخت. مبهوت برگشتم و به اویی که با جدیت نگاهم میکرد چشم در چشم شدم. کش موی بنفش رنگم رو جلوی چشمم گرفت و گفت:
_وقتی اینجایی دیگه موهاتو نمی بندی..اخطار اول و آخرم.
و بی توجه به من مبهوت.کش موم رو روی کنسول پرت کرد. همچنان مات نگاهش میکردم که تلفنش زنگ خورد. از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت و قطع کرد. خواستم حرفی بزنم که گفت:
_میمونی تو اتاق تا بیام...حتی فکر پایین اومدنم از سرت پرت میکنی بیرون.
گیج نگاهش کردم که با قاطعیت از کنارم رد شد و بیرون زد. لعنتی...چه خبر بود؟ سمت پنجره رفتم و از دیدن داریوس,لبخند شیطنت آمیزی زدم. فکر خطرناکی داشتم اما دوست داشتم امتحانش کنم..کش موهام رو محکم تر کشیدم و به آرومی از راه پله پایین رفتم. پله سوم رو که رد کردم متوجه اش شدم. داخل سالن نشسته و مشغول صحبت بودن. با دیدن حالت نشستنشون لبخندی زدم...خودشه. داریوس پشت به من و راه پله نشسته اما اون دقیقا مقابل سالن نشسته و اگه دوتا پله دیگه پایین می اومدم کاملا متوجه من میشد. کارم ریسک بود اما شدیدا دوست داشتم امتحان کنم. قلبم کمی تند تند می تپید اما هیجان بهم غلبه کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق آروم و با لبخند از پله پایین رفتم. کفشام رو در آورده بودم که صدایی ایجاد نکنه. وقتی پله بعدی رو هم رد کردم توی دیدرس قرار گرفتم. قلبم گومب گومب صدا میکرد..نگاهی به چهره اش انداختم و اصلا متوجه من نبود. دستی به موهای عصیانگرش کشید و همین که سر بلند کرد.نگاهش به من افتاد و ماتش برد و این چیزی بود که میخواستم!

**حامی

آنچنان خون درون رگهام یخ بست که فکر کردم بدنم از کار افتاد..لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه؟ روی مبل خشکم زده بود و حتی نمیتونستم تکون بخورم. تا چشمامون باهم تلاقی کرد لبخند مکش مرگمایی زد و بعد غیرقابل ترین کار ممکن رو انجام داد. چشمکی زد و بعد دستای کوفتیش رو سمت موهاش برد و من روی مبل تکون سختی خوردم. از حالت تکیه ام بیرون اومدم و جدی نشستم. داریوس کاغذ قرار داد رو مقابلم گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت:
-ببینید رییس. من کاملا بررسیش کر...
نمیشنیدم..فقط درگیر موج موهایی شدم که از کش موهای اون لعنتی بیرون زد و بعد تموم صورتش رو احاطه کرد. خدایا... لبخند دلبرانه ای زد و تموم موهای فرش رو به سمت چپش هدایت کرد ونیم رخش رو با موهاش پوشش داد و با دلبر ترین حالت ممکن لباش رو غنچه کرد و بوسه ای فرستاد. دستام رو مشت کردم اخم غلیظی بین دو ابروهام افتاد. از دیدن اخمام. خنده شیرینی کرد و چشمکی زد. داریوس کاغذ دیگه ای رو مقابلم گذاشت و بی توجه به معرکه ای که پشتش راه افتاده بود گفت:
-مثل اينکه قبل از ما شرکت فروغی هم برای ثبتش اقدام کرده اما خب...
حتی نمی تونستم به کاغذ ها نگاه کنم و تموم حواسم پی اون موهای افشون گیر کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و بهش اخمی کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم هر چه سریعتر از اینجا بره. اما با افسونگری خندید و بعد بوسه ای برام فرستاد و ابروهاش رو با حالت سرتقانه ای بالا فرستاد..,.خداا؛مسیح..داشت چه کوفتی اتفاق می افتاد؟ داریوس با دستش به اوراق اشاره کرد و گفت:
-اینجا تو بند شش شرایط ما رو نوشته تموم ضوابط رو بر..
تمرکزم به صفر رسیده و نمیتونستم فکر کنم. نمیتونستم مغزم رو جمع و جور کنم...وای آرامش‌.اگه دستم بهت برسه خدا هم نمی تونه به فریادت  برسه...وحشی...ضربه کاریش وقتی بود موهاش رو رها کرد و با زیباترین حالت ممکن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گیسوان رنگ شبش به زیبایی در هوا رقصید... حس میکردم دارم از شدت خشم میمیرم... لبخند روی لبش مثل خار به چشمم می رفت و اون پرتاب موهاش دیوانه ام کرده بود. داریوس بالاخره سرش رو بالا گرفت اما سریعا نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ادامه بده, آرامش از شدت خنده قرمز شده و من با چشمای عصیانگرم نگاهش کردم. بچرخ تا بچرخیم.

آرامش#  


**حامی


شکستن قانون ها..خطر شکسته شدن رو حس میکردم. قانون من امشب با  آرامش‌ شکسته شده بود. طبق یک قاعده روانشناسی,ب  ،‌‌،،،وسه یعنی ارتباط نزدیک دو جسم و روح...و من ابدا این رو نمی خواستم. حتی وقتی با سوپر مدل ها و زیباترین  دنیا هم  بودم اصلا .... من با کسی عش،،،ق ب،،،ازی نمی کردم. عشق بازی رابطه نزدیک بود و من این رو نمیخواستم. من فقط رابطه های کوتاه مدت. داشتم و تمام و کمال اختیار به دست می گرفتم. اما  آرامش‌.اون قانون رو نقض کرد...آرامشی که از جنون و حال وحشتناکم نترسیده و من رو  آرومم کرده

سرش پایین بود و چشماش رو عمدا از من پنهان می کرد. موفق شده بود..آرامشش به وجودم تزریق شده بود.  تکونی خورد و به نرمی گفت:

_بهتره من برم.

میخواست تکون بخوره که با جدیت گفتم:

_اين شکلی نمیری. به لعنتی ترین شکل ممکن آشفتگیش به دل می نشست و اصلا دوست نداشتم کسی اين حالتش رو ببینه..تلفیقی از خجالت و شور بود. بحث نکرد سری تکون داد و بعد به آرومی از روی پام بلند شد،خواهان نگه داشتنش بودم...خواهان ت،،،،نش اما نمیخواستم بهش نزدیک بشم. بی سر و صدا شالش رو سر کرد و بعد به آرومی از اتاق بیرون زد.


**آرامش‌


آروم از خم سالن رد شده و گردن خم کردم. به محض گلوله سمت راه پله دویدم و با تند ترین حالت ممکن از پله ها بالا رفتم. وقتی وارد سالن شدم از بالا نگاهی به پایین انداختم وکسی متوجه نشده بود لبخندی زده و سمت اتاقش رفتم. وقتی صدای جدیش رو شنیدم در رو باز کردم و گردنم رو از بین درگاه رد کردم و با لبخند بزرگی گفتم:

_اجازه هست؟روی صندلیش نشسته و با پرونده ها و پوشه هایی که مقابلش بود درگیر بود. بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد.. بی ذوق. با حال خوشی در رو بستم و وارد اتاقش شدم. شال مشکیم رو در آورده و روی گردنم انداختم. همچنان توجهی نمی کرد اما قبل اینکه بخوام حرف بزنم با جدیت گفت:

_انقدر نفس نفس نزن.

لعنتی بی حیا... بود. دستم رو جلوی سینه ام گذاشتم و با چشم غره گفتم:

_عمدی نیست.

_آروم بگیر فقط.

سمت میزش رفتم و تلفنم رو روی میز قرار دادم. به پرونده هاش نگاه دوختم و گفتم:

_اگه کار داری من میتونم برم. برگه ای رو بیرون کشید و گفت:

_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.

خدایا صبر, خیره نگاهش کردم که پرونده اش رو بست و بعد نگاهم کرد. چرخی توی صورتم زد و من گفتم:

_یه سوال بپرسم؟ لنگه ابرویی بالا

انداخت.

_نخوام جواب نمیدم.

محض رضای خدا درست حرف نمیزد. با تاکید گفتم:

_از این که این همه دشمن داری؛از اینکه چشم خیلیا روی حرکاتت زومه.نمی ترسی؟شوخی نمیکنم..فکر کنم دشمنات بیشتر از دوستات باشه!! با جدی ترین حالت ممکن گفتم:

_یک؛هنوز کسی جرأت نکرده مقابلم اعتراض کنه..برای اینکه به من برسن حالا حالاها باید بدوئن..دو؛دشمن داشتن چیز خوبیه. چون بهت ثابت می کنه تو کاری کردی که خیلیا نتونستن انجام بدن. مثل سگ برای جایگاهت له له می زنن ولی حتی نمی تونن توی خواب ببینن..سه؛زیاد داری حرف می زنی جدیدا.

اگه ضد حال نمی زد باید تعجب می کردم. با حرص گفتم:


آرامش#
_اصلا وقت مناسبی برای حرف زدن نیست. مسیح,نزدیک ترین فرد به من بود و کاملا واقف به درد های من. وقتی تعللش رو حس کردم به سمتش چرخیده و بی توجه به چهره
به شدت مشوش فاضلی گفتم:
_چی شده؟ چقدر دلم میخواست فریاد بزنم و جمجمه ام رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم. درد...فقط
درد داشتم. با تته پته گفت:
_راستش رییس,قرار داد...قرار دادمون با ترکیه بهم خورد.
چشم تیز کرده و سرم می کوبید و
میکوبید.
_چی؟ قبل اینکه مسیح بتونه حرف بزنه فاضلی تکونی خورد و گفت:
_رییس من طبق دستور عمل کردم اما وقتی سود رو بیشتر کردن ابلاغیه زدم که محصولتون از سمت ما فروش نمیره.
مردک آشغال...گفته بودم حق نداره سرپیچی کنه. خودش بهانه رو به آغوشم پرت کرد.... مسیح با تشر گفت:
_به تو هیچ ربطی نداشت..تو سی درصد از سود کمتر بخشیده بودی.مسلما هر کسی به فکر منافع خودشه.
دستم رو مشت کردم و تموم تلاشم رو کردم تا آروم "بکشش...حامی فقط بکشش " فاضلی با گستاخی تمام گفت:
_من فقط به فکر منافع شرکتم شما دقیقا در جریان نیستید و نمی دونید چه اقدامی مناسبه. من کلی فک...
سمتش دویدم یورش بردم. قبل اینکه حتی بتونه جمله اش رو ادا کنه مثل یک حیوون از پشت میزم سمتش پریده و در ثانیه بعدی از روی صندلی بلندش کرده و با شدت به زمین کوبیده بودمش. دیگه مهم نبود کسی که زیر دستم در حال جون دادنه فاضلیه...من فقط به شکل همایون می دیدمش!! مشت های ظالمانه ام رو بلند کرده و با وحشی ترین حالت ممکن به صورتش کوبیدم. صدای التماس ها و در خواست های مسیح حتی لحظه ای از خشم درونم کم نمی کرد. کوبیدم. مشت زدم. پوست صورتش ترکید و وقتی خون از دماغ و لب و گونه اش بیرون زد و از شدت ترس و درد بی هوش شد.به خودم اومدم. تیم امنیت تموم تلاششون رو می کردن اون ح،،روم زاده رو از زیر دستم نجات بدن اما اونقدر مملو از خشم بودم که فقط می کوبیدم. مسیح و کیان تموم تلاششون رو می کردن من رو از روی نعش فاضلی بلند کنن اما نعره کشیدم:
_دست به من نزنید.فاضلی واقعا مثل مرده ها بود. ابدا برام مهم نبود یکی از سیاستمدار های مهمه... مثل زمانی که در رینگ بودم بی محابا زده بودم. هیچکس درکم نمی کرد...هیچکس. من دردی رو تحمل می کردم که بیست سال همراهم بود. شدت دردم اونقدر زیاد بود که تار می دیدم. مغزم جیغ می کشید و بوی سوختگی و خون تو تموم مجاری تنفسیم پر شده بود. صدای فریاد و ناله های دل لرزه آور یک مرد موسیقی متن داستان من شده بود و سلول های مغزم می ترکید. افسار پاره کرده بودم... تموم بچه های امنیت به سمت اتاقم ريخته و با وحشت به من نگاه می کردن. هیچکس جرأت نداشت نزدیکم بشه. به معنی واقعي کلمه خشم بودم. از روی نعش اون پ،،،،،ف،،،یوز بلند شده و تار موهای سرکشم رو بالا فرستادم. نفس نفس می زدم و قطره های عرق از پشت گردن و شقیقه هام جاری می شد. به اندازه جهنم وحشی شده بودم. برخواستم و دستی به بلوزم کشیدم و بعد بی توجه به  
جو متشنج،از شرکت بیرون زدم.  
حالم،افتضاح بود!

**آرامش‌

کشک رو داخل ظرف غذام ريختم و با ذوق گفتم:
_بانو من دور سرت بگردم. چرا انقدر خوبی تو. با ولع و ذوق قاشق محتوی آش کشک رو به دهان کشیدم. مزه اش عالی بود. بخاطر عدم علاقه من به نخود.نخود کمتری استفاده کرد بود. با اشتها مزه مزه کردم و از خوردن شدن سبزی و حبوبات مشعوف گفتم:
_وای عالیه ، خدایا خیلی خوبه. با محبت نوش جونی گفت و من بی توجه به نگاه های خندون بقیه با حالی خوش مشغول خوردن شدم. طعم پیاز داغ همراه با کشک محلی و اين آش فوق العاده بهترین گزینه برای رفع خستگی بود. وقتی بانو متوجه شد هوس آش کردم خودش موادش رو مهیا کرد و اجازه نداد بیرون برم. هنوز لباسای بیرونم رو از تنم در نیاورده بودم. وقتی خسته وارد عمارت شدم و بوی آش رو استشمام کردم جیغی کشیده و بعد به سمت آشپزخونه دویده بودم. هر چند که خواستم منتظر اون بمونم اما اصرار های بانو و بقیه باعث شد مشغول بشم. کجا بود یعنی؟ بی توجه به چرت و پرت های نیلی و هدی مشغول خوردن بودم که تلفن درون جیبم لرزید و باعث شد نگاه ها سمت من کشیده بشه. دو قاشق پشت سرهم آش خورده و باعث قهقه نیلی شدم و بعد با خنده جواب دادم.
_جانم مسیح؟ لبخند روی لبم بود اما با صدای مضطرب و آشفته اش خشک شد.
_آرامش کجایی؟
برای اینکه کسی متوجه حالتم نشه با لبخند مصنوعی گفتم:
_عمارت..چطور مگه؟
_آرام گوش کن،سعی کن اصلا سراغ رییس نری امروز. تا جایی ک ممکنه فاصله بگیر.
قاشق رو محکم بین دستم گرفتم و با نگرانی گفتم:
_چرا آخه؟چی شده مگه؟ هنوز پاسخی نداده بود که حمیرا وارد آشپزخونه شد و بی توجه به جمع صمیمی ما با حالت خشکی گفت:
_خانوم آقا بالا منتظر شمان.
خشکم زد.دقیقا باید چی کار میکردم؟ مسیح انگار متوجه صدای حمیرا شد که با استرس گفت:


آرامش#


_چرا خب؟ نگاهی به اطراف کرد و با
غیض گفت:
_میگم صداتو ببر,
چشم غره ای رفتم و به آرومی نزدیکم شد و کامل به تنم چسبید و با حرص گفت:
_اون صدای کوفتیو لال کن تا خودم دست به کار تشدم..نمیتونم تمرکز کنم. با چشم های گرد نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اینجوری میکنی؟ با صدای خش خش و آرومی گفت:
_لال نمیشی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_خیر مثلا می خو... صدای خش خشی شنیده شد و قبل اينکه بتونم جمله ام رو ادا کنم لال شدم چشمای عصیانگرش رو به چشمای گشاد شده ام دوخته و خط و نشون می کشید. خواستم تکونی بخورم که صدای یکی از محافظا شنیده شد.
_آره مامان.فردا شب میام انشالا.
مثل منگ ها گوش می دادم که با دستاش کاملا من رو احاطه کرد و من تو حجم اون هیبت بزرگش گیر افتادم. دستم رو روی سینه اش گذاشتم ...
_باشه مادر من,زنگ می زنم..باید برم..میام میام..خدافظ دیگه.
و با سرعت قطع کرد و رفت. تازه متوجه شدم؛صدای پای محافظ رو شنیده بود بخاطر همین نمی ذاشت حرف بزنم. وقتی صدای دور شدن قدماش رو شنیدم لحظه ای مکث کرد بلافاصله لبم رو گزیدم
طعمش شیرین تلخ و مردونه بود...لعنتی. حرصی چونه ام رو گرفت و با غرش گفت:
_نه شکار شکارچی دیگه ای میشی نه اجازه داری با لحن وسوسه شکارت با کسی حرف بزنی آرامش..نه کسی می بینه این حالت چشمتو نه کسی می شنوه شکارچی طلبیدنتو,.شکارچی تو منم تو یک نفر رو پیدا کن مثل من نگات کنه من همینجا دارش می زنم...حالیته؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
_آره. مث ماهی لیز خوردم  از حصارش فرار کردم.

**داریوس

لقّمه ای از نیمرو درست کردم و داد زدم.
_پاشو بیاد دیگه. فریادم رو با فریاد
پاسخ داد.
_تن لش دارم خودمو و می سابم ها. لبخندی زدم و متاسف سری تکون دادم.
چند لحظه بعد لباس پوشیده و با حوله ای که روی سرش بود وارد آشپزخونه شد. تا چشمش به من خورد چشم غره ای رفت و گفت:
_اونقدر صدام کردی که زدم خودمو خونین و مالین کردم.
میخواستم عصبی بشم اما خنده اجازه نمیداد. با حرص روی صندلی نشست و لقمه بزرگی درست کرد و همون طور که می جوید گفت:
_چاقو بخوره تو اون شکم وامونده ات..تو آدمی یا آدم آهنی؟
صبحونه رو با مزخرفاتش کوفتم کرد.
_ای خدا از مردونگی بندازتت
از شدت خنده روی میز به قهقه افتادم. مزخرف بی شعور... مشغول خندیدن بودم که گفت:
_تموم کن خنده هاتو مونده کارت دارم.
با تردید نگاهش کردم و بعد آروم نشستم و نگاهش کردم. لقمه اش رو جوید و گفت:
_خب،حست به آرامش‌ چیه؟
هميشه از مسیح می ترسیدم. این آدم،بعد طنز فوق العاده قوی ای داشت و به ندرت جدی میشد اما وقتی که جدی میشد یعنی پشت حرفش یک دلیل مَحکم پسند وجود داره.
_آرامش‌ حق عاشق شدن داره. اگه یه روزی مال تو نشد فرو نریز. چون اونم انسانه و ممکنه دل بده به دل دیگه حرفش شدیدا بو دار بود اما هر چه پرسیدم مگه کسی تو زندگیش هست؛خندید و گفت، من نمی دونم. من فقط میخوام جفتتون آسیب نبینید". اما من مطمئن بودم که اتفاق مهمی افتاده. در هر حال آرامش سهم من بود و من تحت هیچ شرایطی اون رو به کسی نمی دادم. آرامش‌ِ من بود و به زودی برای من می شد...حتی به قیمت آسیب دیدنم!!

**حامی

لرزش شدید دست هام و انعکاس صدای جیغ و فریاد توی مغزم باعث شد چشمام تیر بکشه و از فرط درد لحظه ای پلک برهم بزنم. تا مغز استخون درد داشتم. این رسم زندگی من شده بود. شب هایی که کابوس چندین ساله به سراغم می اومد روز بعدش اونقدر درد می کشیدم که از شدت درد خشمگین و آشفته می شدم. اکثریت افراد نزدیکم کاملا به این موضوع واقف بودن که وقتی به این حالت می افتم حتی نزدیک من هم نشن..هر چیز محرکی با واکنش شدیدی همراه میشد.امروز من حامی نبودم...جگواری در هیبت حامی بودم. سرم آنچنان سوت و تیر می کشید که حس می کردم مغزم باد کرده و در حال شکستن استخون جمجمه اس. نزدیک به بیست سال با این درد کهنه زندگی کرده و نابود شده بودم., مسیح همراه با فاضلی مسئول فروش سپنتا مشغول صحبت بودن اما من حتی کلمه ای متوجه نمی شدم. فاضلی زیاد دور برداشته و مزخرفات می گفت. عملا کلاه بردار بود و من چقدر منتظر روزی بودم که سر از تنش جدا کنم. مسیح از جزئیات می گفت و اون عوضی از دلایل دولتی. وقتی بحث فروش پیش اومد بدون لحظه ای تردید گفتم:

آرامش#
قدرتم؟کدوم قدرت؟ چشمکی زد و گفت:
_آرامش بودنت.. ببین آرامش.سخت ترین گاوصندوق ها یه کلید دارن سخت ترین جاده هایه راه اصلی داره فقط باید بگردی از راه درستش پیش بری..بی راهه نری. از روش منطقیش پیش برو اول؛ هیچ مردی از زن غرغرو و خنگ خوشش نمیاد. زنی که تفکر نداره و فقط بلده صداشو بندازه پشت سرش و دائم غر بزنه اصلا جذابیتی نداره. یاد بگیر برای قهرمان بودن باید صبور,سیاستمدار بود..,سکوت.بهترین گزینه اینه. باید در سکوت کارت رو پیش ببری. به جای اين که سونامی باشی و بخوای جنگ کنی آفتاب‌ باش و بتاب.,درس اول،یک زن آرامش دهنده باش نه یه آزار دهنده,.بذار از تمام مشکلات سمت تو‌،سمت صدای تو‌،دستای تو و لمس تو فرار کنه بذار تا خواست آروم بشه.به تو فکر کنه بذار تو ذهنش.کلمه آرامش فقط و فقط در تو منعکس بشه..مردا فقط یک چیز می خوان؛آرامش و آسودگی و این دو چیز فقط و فقط از یک نفر تابیده میشه...یک زن!
حس میکردم به وسط کتاب های روانشناسی پرتاب شدم.
_وقتی بتونی به آرامش یک مرد نفود کنی اونچنان بهش غلبه کردی که حتی خودش هم نمی فهمه. مامنش باش آرومش کن بذار کنار تو به آرامش برسه و بعد دیگه تو میشی نقطه عطف دنیاش.
با کنجکاوی گفتم:
_چطوری؟خب چه جوری باید این کارو بکنم؟ چشمکی زد و گفت:
_هر مردی نقطه ضعفی داره و رفتار مختص به خودش رو اما هدف یه چیزه آسودگی و عدم تنش! یاد بگیر یه زن جذاب باش.زنی که فکر کردن بهش با لبخند و جنب و جوش همراه باشه..نه ترش رویی..ارزش وجودیتو بشناس یادت نره از دامن زن مرد به معراج میره.
ایستاد و نگاهش رو به مقابلش بخشید و لبخند زد و آروم گفت:
_تمرین اولت اینه زن بودن و آرامش بودنو یاد بگیر.زن یعنی شادی و شیطنت و لوندی..بگرد اینا رو پیدا کن ناتاشا,
محو حرفاش بودم که صدای گیرایی گفت:
_چه خبره اینجا؟
به سرعت از روی صندلیم بلند شده و به اویی که نزدیکمون میشد چشم دوختم. اخ از دلم... مسیح لبخندی زد و گفت:
_یه گپ کوتاه پاییزی.
نگاهش از مسیح به من چرخید و واکنش طبیعی قلبم یه لبخند ملیح بود. مسیح دستی به کتش کشید و گفت:
_هوا تاریکه با اجازه من برم. سر تکون داد و مسیح بعد از چشمکی که زد به آرومی دور شد. به مسیرش چشم دوختم که چطور توی باغ گم شد و بعد دیگه نبود.
_دنبالم بیا.
شالم رو جلوتر کشیده و دنبالش حرکت کردم. باغ رو دور زد و پشت عمارت قرار گرفتیم. در تاریک ترین قسمت ایستاده و به باغ نگاه می کردیم. کنارش ایستاده و از وجود امنیت بخشش استفاده می کردم. سمتش برگشتم و به آرومی گفتم:
_یه چیزی بگم؟
_نه .
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و
گفتم:
_میگم.خواستی گوش نکن. نگاهم نکرد و من گفتم:
_می خوام فردا با پارسا برم سمت انقلاب دوست دارم هم یکم کتاب بخرم هم برم آش فروشیش,انگار یه آش فروشی خوبی اون اطراف ها هست. واکنشی نشون نداد و ادامه دادم.
_نمی دونم آش دوست داری يا نه ولی خب من مثل بعضی هایه ظالم نیستم و از اونجایی که خیلی هم خوب و خوشگل و مهربونم برات یه کاسه آش میارم. توجهش رو جلب کردم چون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اين حجم از اعتماد به نفس از کجا میاد؟
استاد ضد حال زدن بود اما با طنازی موی فرم رو پشت گوش زدم و گفتم:
_ملائکه خبر دادن من آرامش یه هیولام..و هیولا ها شکارچي حوری ان. خودمم از این بی پرواییم مات مونده بودم. قدمی سمتم برداشت و من با دلبری قدمی به عقب برداشتم. سری تکون داد و قدمی به جلو برداشت گفت:
_ملائکه از خصوصیات دیگه هیولا ها چیزی نگفتن؟
قدمی به عقب برداشتم و با شیطنت
گفتم:
_دیگه بقیشو گوش ندادم. لنگه ابرویی بالا انداخت و یک قدم نزدیک تر شد.
_مثلا از علاقشون به شکار کردن چیزی بهت نگفتن؟
قدمی به عقب.
_نه شکارچی ام هستن مگه؟ دستش رو داخل جیب کتش کرد و با غرش گفت:
_شکار,حمله و آچمز کردن
خصوصیات اصلیشونه.
چشماش برق میزد. خندان و کمی مشوش به عقب رفتم و بعد به درخت کهنسال برخورد کردم و ایستادم. نفس لرزونی کشیدم و وقتی دستاش دو طرف شونه ام قرار گرفت آسیمه سر و هیجان زده بودم.
_خب.خوب نطق می کردی..چی شد؟
لبی تر کرده و گفتم:
_خب دارم فکر میکنم سری بعد به توصیه های ملائک گوش کنم. سر
شونه ام رو فشرد و گفت:
_پس شکار شدی؟!
با سر تقی سری تکون داده و گفتم:
_ نچ. آهوی گریز پایی هستم دم به تله هر شکارچی نمیدم. شما شکارچی آهویی؟ چونه ام رو گرفت و با حرص گفت:
_شکارچی دیگه به گور باباش خندیده تو قلمرو من آهو شکار کنه..و تو غلط کردی بخوای دم به تله شکاری به جز من بدی..شکار منی آرامش.
قند توی دلم آب شد و با دلبری گفتم:
_جگوار آهو شکار کردی؟ استخون فکم رو محکم گرفت و صورتم رو مستقیم سمت خودش نگه داشت.
_آرامش شکار کردم!
خواستم حرفی بزنم که بی هوا
گفت:
_هیس.صدات در نیاد,
متعجب و با اخم گفتم