سلام.
ما یک خانواده هستیم که ۵ دختریم. من اولی هستم خواهر سومی من حسابدار پدرم بود که سه سال پیش نامزد کرد و متاسفانه با نامزدش حدود ۱/۵میلیارد از حساب بابام کم کم و به صورت اینترنتی برداشت کردند.
بعد از مدتی ما با توجه به بدهکاریهای بابام و د رحال ورشکست شدنش و پولدار شدن دامادمون متوجه شدیم.
البته اینو بگم که داماد ما انگار از اول فقط قصد داشته پولی از خواهرم بگیره و اونو ول کنه چون این پولا از نه ماه قبل از عقد برداشت میشدن و همه به حساب دامادمون میرفتن.
و با اصرار ما خودش تنها و بدون پدر و مادر اومد خواستگاریو گفت اگه منو میخواهید بدون پدر و مادر باید قبول کنین . متاسفانه پدر و مادر من هم قبول کردن و خواهرمو تو محضر بدون اطلاع پدر و مادر ایشون عقد کردند. بعد از مدتی چون دامادمون در حال تعویض شناسنامه بود و در محیط کوچکی هم زندگی میکردن پدر و مادرشون متوجه ازدواج ایشون شدند.
که اومدن خونه ما و داد و بیداد که باید طلاق بگیرن .رو این حساب پدر من که اصلا از برداشت پول توسط خواهرم اطلاع نداشت رفت و یک آپارتمان زد به نام خواهرم و یک ماشینم براش خرید بعد اونا گفتن باید مهریه شم ببخشه که باز پدر من کوتاه اومد و رفت مهریه رو بخشید. البته اینو بگم که ما بعد از متوجه شدن از برداشتن پول توسط خواهرم از دامادمون چک بابت مهریه گرفتیم چند تا چک دیگه هم گرفتیم برای پاس شدن که تاریخاشون تقریبا دو سال بعد بودن.
بعد زمانیکه به پدرشون اطلاع دادیم که ایشون از بابام دزدی کردن. درحالیکه هنوز خواهر منو به عنوان عروسشون قبول نداشتن گفتن حقتونه. ولی وقتی گفتیم ما ازش چک داریم. بعد از مدتی اومدن و بنا بر دوستی گذاشتنو گفتن که میخوان عروسی بگیریم به شرطی که تمام چکایی رو که دارین پس بدین باز پدر من کوتاه اومد و چکارو پس داد.تو این مدت منو خواهرام با اون خواهر و دامادمون قهر بودیم.
ولی واقعا اینبار قصدشون گرفتن عروسی بود .و عروسی هم گرفتن. البته ما رو تلفنی دعوت کردن .من اصلا دوست نداشتم برم ولی به خاطره بابام رفتم بابام خیلی آدم ترسوییه.
عروسی رفتم ولی عروس کشون نرفتم و خونه عروس و دامادم نرفتم روز بعدم خونه پدر داماد دعوت بودیم که اونم نرفتم. به نظر شما حق نداشتم؟
حالا از بعد اون عروسی پدر و مادرم با منو خواهرم که نرفتیم جر و بحث دارن که شما آبروی ما رو بردین و ازمون دلگیرن.
حتی بابام یه خونه داره که ۵ ساله پیش داده به منو خواهرم کار کنیم در حدی که اجاره ندیم نه اینکه قطعی بهمون داده باشه. بعد اون قضیه سر لج افتاده که باید خونه رو خالی کنین. هر وقتم میریم خونه مادرم اینا اصلا باهامون حرف نمیزنن میگم چرا مامان حرف نمیزنی میگه من حرفی ندارم چی بگم؟
خیلی خسته شده بودیم از یه طرف باهامون حرف نمیزدن از طرف دیگه میخواستن کارمونو هم ازمون بگیرن. درحالیکه بابای من اصلا احتیاجی به اون خونه نداره.
به خاطر همین یه روز با خواهرم رفتیم خونه مامان بزرگم و همه چی رو در رابطه با خواهرم و پدر و مادرم گفتیم.
چون دیگه داشتیم غمباد میگرفتیم.
مادربزرگمم مامانمو صدا زد و باهاش صحبت کرد که چرا داره با ما این کارو میکنه.
از اون روز به بعد رفتارشون خیلی باهامون بدتر شده انگار دشمن خونیشونیم.
تو این فاصله خواهر دومیم سکته کرد و آنژیو شد.ولی باز مادرم عین خیالش نیست. وبهش میگه بخاطر کاری که کردین (همینکه به مادربزرگم گفتیم) کاش مرده بودی.
جدی ها نه فکر کنین از سر عصبانیت.
حالا به نظرتون تقصیر کیه ما باید چیکار کنیم اصلا دلم نمیخواد دیگه برم خونشون ولی از طرفیم میگم خدا گفته که به پدر و مادرتون احسان کنین حتی اگه به شما بدی کنن.
ولی خیلی سخته آخه خودشون مارو از خونه بیرون کردن. در حالیکه به اون خواهرم و دامادمون هیچی نگفتن. آخه این انصافه.
به نظرتون چیکار کنم؟
ممنون میشم جواب بدین.
ببخشید طولانی شد.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید