2733
2734
عنوان

خیانت به شوهر

| مشاهده متن کامل بحث + 3464 بازدید | 102 پست
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



صبر آدما هم حدی داره، کارشو تایید نمیکنم ولی تو زندگیشم نبودم

طلاق می گرفت بعد هر کاری خواست می کرد 

گفته بود طلاق نمی خوام که برای دخترم بد نشه اما مهریه مو می خوام 

الانم که فهمیدن پای یکی دیگه وسطه

2731
خب اگ زندگیش سخت بوده میتونسه طلاق بگیره بعد بره دنبال کسی ک دوسش داره و میخاد باهاش باشه

همین دیگه 

چرا طلاق نگرفت ! 

فقط رفت گفت مهریه می خوام 

الانم که خیانتش رو شده

حتما اون زن کمبودهایی داشته 

روز ها یی که آرزو خانم بهترین همکلاس مریم بود مشق های کلاس اول ما قصه های امین و اکرم بود روز هایی که هم کلاسی ها شعر و لبخند بخش میکردند بوی خوب کتاب می آمد آب و آیینه بخش میکردند سفره ی پاره ی کتابم را واژه ی نان تازه پر میکرد جیب پیراهن سفیدم را دست های مغازه پر می‌کرد باز مادربزرگ ثانیه ها ساعت هفت و نیم می‌خوابید  شنبه ها صبح دیرمان میشد خانم آفتاب می‌تابید  کاش از کیف کهنه ی دیروز بوی خوب کتاب می آمد کاش زنگ علوم برمی‌گشت کاش زنگ حساب می آمد.....برای من دعا کنید به حق روزهای خوب زندگیتون 

انگار داره تلافی می کنه اما خیانت هیچ توجیحی نداره.

هر چی بیش تر می گذره،بیش تر به این شعر می رسم که می گه:غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد....  //خدا گر پرده بردارد ز روی کارِ آدم ها....چه شادی ها خورد بر هم....چا بازی ها شود رسوا....یکی خندد ز آبادی....یکی گرید ز بر بادی....یکی از جان کند شادی....یکی از دل کند غوغا....چه کاذب ها شود صادق....چه صادق ها شود کاذب....چه عابد ها شود فاسق....چه فاسق ها شود عابد....چه زشتی ها شود رنگین....چه تلخی ها شود شیرین....چه بالا ها رود پایین....عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد!! //سر بر شانه ی خدا بگذار،تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت،به رقص درآیی،قصه ی عشق،انسان بودن ما ست!!//

  

روز ها یی که آرزو خانم بهترین همکلاس مریم بود مشق های کلاس اول ما قصه های امین و اکرم بود روز هایی که هم کلاسی ها شعر و لبخند بخش میکردند بوی خوب کتاب می آمد آب و آیینه بخش میکردند سفره ی پاره ی کتابم را واژه ی نان تازه پر میکرد جیب پیراهن سفیدم را دست های مغازه پر می‌کرد باز مادربزرگ ثانیه ها ساعت هفت و نیم می‌خوابید  شنبه ها صبح دیرمان میشد خانم آفتاب می‌تابید  کاش از کیف کهنه ی دیروز بوی خوب کتاب می آمد کاش زنگ علوم برمی‌گشت کاش زنگ حساب می آمد.....برای من دعا کنید به حق روزهای خوب زندگیتون 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687