دیشب اومده بود ما هیچی واقعا تو خونه نداشتیم نه سیب زمینی پیاز هیچی حتی یه نون ونصفی داشتیم نمیدونستم شام چی بزارم بخدا هرچیزیم نمیخوره املت و بادمجون وکوکو اینجور چیزای ساده دوست نداره
مایه روز خونشون بودیم برادر شوهرم قند شکن اورد قندارو ریز ریز میکرد جلوی من میگف من از قند بزرگ بدم میاد همون قندون رو باز جلو ما میزاشت برای چایی
ناهارم زنش گف ماهی بزارم گف نه هوس سیب زمینی سرخی کردم
اومدیم خونمون گفتم توخونشون خودم وبچم از گشنگی مردیم اومدم شام مرغ وبرنج گذاشتم که دیدم باز اومده خونه ما میگه چه بوی کرده غذات اومدنشست خورد