پدرشوهرم چهارساله فوت کرده خواهرشوهرمم خواستگار داره قراره جواب بدن از طرفی بحث سر اینه کدوم یک از پسراش جمعش کنن جاریام ک تا الان مقاومت کردن اخه مادرشوهرم زن پرترقع و قدرنشناسیه یعنی مغروره ب خاطر این اخلاقش عروساشم کنار کشیدن گفتن معمولا پسر کوچیکه سرپرستی مادرشو میکنه اولش خیلی لجم گرفت ب شوهرم گفتم آرامش برام مهمه ک با اومدن مامانت دیگه ندارم البته الان تو ی ساختمون باهم زندگی میکنیم چن روزه میبینم غصه داره و خیلی غمگینه از طرفی دلم براش می سوزه و از ی طرف آینده رو تصور میکنم اینکه هرشب بچه های پرروش ب بهانه دیدن مادرشون بیان خونم...و منم آسایشو آرامش نداشته باشم خودشم ک حسوده باور کنید بارها خاستم حسادتاشو توجیه کنم اما باز بهم ثابت کرده مامان من شاد میشه ک عروسشو پسرش باهم خوب باشن اما مادرشوهرم بدتر عصبانی میشه و همش ب شوهرم میگه زن زلیل و این حرفا با اینکه اصلا اینطور نیس...خلاصه از رو دلسوزی و اینکه خواب دیدم مادرشوهرم واسه مریضی مامانم دعا میکنه تصمیم گرفتم عهد کنم با خدا ک خدمت مادرشوهرمو بکنم عوضش مامانم شفا پیدا کنه و البته صبرمو باید زیاد کنم...ازین تصمیم ب کسی نگفتم ب نظرتون پشیمون نمیشم؟؟
خوش تر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران