7ساله وارد خونوادشون شدم دلم می خواد فرار کنم از این زندگی ولی چاره ای ندارم. 6 تا یچه هستن همه متاهل هیچکدوم سراغی از هم نمیگیرن عیدا به هم سر نمی زنن دیدن زایمان های همدیگه نمیرن...اگه بمیرن رو تخت بیمارستان سراغی از هم نمیگیرن وقتی همدیگه رو می بینن تو سکوت مطلق هستن...مادر شوهرم دیدن زایمان هام نیومد هییییچ علاقه ای به بچه هام نشون نمیده اگه صد سال نریم خونش نمیگه کجایید خودشم خونمون نمیاد...
شاید یه سریا بگن خیلی خوبه...ولی واقعا جهنمه دیگه دارم دیوونه میشم...شوهرم هم از همون خانوادس5ساله خانوادم پاشونو خونم نذاشتن بس که جلوی مهمون اخم و تخم میکنه و بهشون بی احترامی می کنه...دو تا بچه ی کوچیک دارم که همش تو خونه هستن با هیچکس مراوده نداریم بچه هام خجالتی ان تو اجتماع و تو خونه خیلی بهونه میگیرن و سرگرم کردنشون خییییلی سخته نه عمو می شناسن نه عمه... مادر بزرگشونو دو بار هم ندیدن فقط خونه ی پدرم میرم اونا هم کم جمعیتن فقط پدر و مادرم هستن و خواهر و یرادرم دانشجوان و شهرای دیگه ان...امروز کلی گریه کردم دلم می خواد رها بشم برم از این خانواده ی کوفتی،😔😔😔میشه باهام حرف بزنید خیلی تنهام...بچه هامو نمی تونم زیاد بیرون ببرم چون تو شهر سردی زندگی می کنیم همه ی جمعه هام تو سکوت و تنهایی و بهونه گیری بچه هام میگذره...