زن داییم همش تو کار دعا بود. هم برا خودش و هم اینکه زبون بقیه رو با دعا میبست.
انقدر زندگی خوبی داشت همه حسرتشو میکشیدن. واسه دخترش خاستگار اومد چیزخورشون کرد اونا هم شدن غلام حلقه به گوش تا یه مدت.
تا یه مدت زندگیش عالی بود. یهو چنان گره هایی افتاد تو زندگیش. اجنه اذیتش:میکردن. دیگه دعاها واسش اثر نداشت. دخترش طلاق گرفت. داییم فوت شد. اون یکی دخترش تن فروشی میکنه بخاطر فقر.
هر خونه ای هم میرن میگن شبها صداهای عجیب میاد و دایم ترس و استرس دارن.