سلام بچه ها داستان زندگی من خیلی طولانیه همسر اول پدرم فوت کردن و 7 تا بچه بزرگ داشتن که همه ازدواج کرده بودند و خودشون بچه های ده دوازده ساله داشتن. بعد یک سال به خاطر کهولت سن پدرم و بیمار شدن های مکررشون با مادر من که 25 سال ازشون کوچک تر بود و یک بار هم طلاق گرفته بود و سه بچه از اون زندگیش داشت ولی حق دیدنشون رو نداشت ازدواج کردن تا مادرم مراقبشون باشه. بعد چند سال من به دنیا اومدم.14سالم بود که عقد شدم به خاطر سن کمم پدرم یک واحد از آپارتمانشان رو دادن به من موقت اونجا باشم.یه واحد هم به پسر خودشون دادن که اگه کاری و مشکلی بود اون برادرم به داد پدرم برسه.20 سالم بود در حالی که بچه اولم رو باردار بودم برادر و خواهرانم که همیشه میگفتند من رو دوست دارن نامه علیه من نوشتن و بعد از کلی توهین به من و همسرم رو از خونه پدرم بیرون کردن. کلا ما رو از جمعشون طرد کردن. ادامه رو در کامنت ها میزارم