همینقد بگم که ۶ ماهه جدا شدم و به خواست و اصرار اون بود میگف تو چیز خاصی نیستی و میرم زن خوب میگیرم و...اومد دنبالم، منم چون بارها تکرار کرده بود،قبول نکردم برگردم
خلاصه بچه ها مردم تا سرپا شدم و کار کردم و استخدام شدم ،یکماه بعد طلاق ما مادرش فوت شد و ۴ ماه بعد طلاقمون باباش سکته مغزی کرد تو اون ۶ ماه حتی یماه بعد فوت مادرش کلی خواستگاری رفت و همه هم میومدن تحقیق .دخترای مجردو...که همشون ردش کردن [بخاطر بیماری ژنتیکی ]
حالا چند مدته فهمیدم ازدواج کرده با زنی که یه بچه داره ،بچه پیشه باباشه
منم خواستگار داشتم اما مورد پسند من و هم کفوم نبود رد کردم
حالم خوب بودا
از وقتی شنیدم همش فکرم مشغوله که چطور انقد راحت منو فراموش کرد