از وفتی عردسی کردیم هر وقت مهمونی دعوا بودیم آخر شوهرن ساعت ها سرم غر زده آخرشم زدم
همش سر اینکه زنای مردمو نگاه کن باید این جوری باشی باید اونجوری باشی
اصلا محبتی ک بین زنا شوهرا هست بین ما نیست چون همش نگاهش ی زنای مردمو ک ببین چجورین
بعد از سه سال رفتیم مهمونی چون اونا 4 تا بچه داشتن چون اونا بچه زیاد داشتن اومد متلک میگه ک من 7 تا میخواستن و روشو اونور کرد
درسته اونا 4 تا بچه داشتن آره چون هم خیلی پولدارن ،،،، همه چی براشون فرتاهمه،،،، زنه یه اتاق گل و گیاه داره هر سال مسافرتاشوو ن و با 4 تا بچه دارن،،،، بچه ها همش کلاسن، زندگی اونا خیلی با ما فرق داره،، بجا اینکه بیاد ب من محبت کنه برام همه چیز و فراهم کنه ک منم روحیه بگیرم بتونم بچه بیارم
اینقد افسرده هستم
از بس منو مقایسه کزده مریص شذم
بخدا بچم ک کوچک بود گریه میکرد میزذن میگفت چرا نمیتونی بچه رو ساکت کنی
حالا اونا خودشون بچه رو میخوابونن بچه همش تو بلغل خودشونه
حالا چون دخترم زیاد بازی کرده بود پا درد گرفته بود من محلش ندادم رفتم پای دخترم و مالوندم
وگرنه میدونم یه دعوایی درست میکرد
حالا فردا بایدمنتطر دعوا باشم