وسایلت را برای بار آخر چک میکنی صندوق عقب را میبندی، ریموت را فشار میدهم سوار ماشین میشوی و میروی و من با چشمان گریان از پشت پنجره نظاره میکنم آخرین حضورت را تمام سهم ما از آغاز تا امروز 3 سال و 6 ماه کنار هم بود و من با چه شوقی به این خانه آمدم من آمده بودم تا کنار تو زندگی کنم تا باتو شاهد تمام اتفاقات خوب و بد باشم ولی حالا باید به تنهایی شاهد همه ی اتفاقات این خانه باشم چقدر دلم میخواهد فریاد بزنم نرو اما نمیتوانم در دوراهیه قلب و مغز اینبار به مغزم گوش میدهم با تمام ناامیدی ریموت را دوباره فشار میدهم و چشمانم را به روی تمام آینده ای که باتو داشتم. بهراد را در آغوش میکشم تا از بی قراری رفتن تو آرام شود آه چقدر پسرمان شبیه تو است تو نرفته ای و همینجا کنار ما خواهی بود 🥀