وااای ریدم تو همون شب 😭😭😭😭
روز چلهم بابابزرگ پدریم بود منم خیلی بدجور رو پسر عمم کراش بودم داغون ها خیلی 🤣
بعد فقط اون موقع منو دوتا از رفیقام خبر داشتن که 16سالع باهاشون دوستم بهتره بگم چشم باز کردم اونا رو دیدم تا مامانم اینا رو 🤣
حس میکردم پسرعمم منو دوس دارن(حسم درست بود🤣++)
تو راه رو حیاط نشسته بودم هعی در موردش ب رفیقم پی میدادم صدا میومد از پشت سرم فک کردم گربه یا خرگوش اینا عمومه توجه نکردم بعد میام بلند شم سرم میخوره تو فکش 🤣🤣بالا سرم هعی پیاما رو میخوند 😭🤣🤣🤣
بعد منم هزار بار رنگ عوض کردم دید راست شد گفت کوچولو
برو اسکاج و ریکا بیار دیگا رو بشوریم بعد که ویندوزم اومد بالا ی دفعه زدم زیر خنده
رفتم اوردم هعی دیگه مگو حواست باشع ب رقیه و مهدیه(همونای که بهشون هعی میگفتم)پیام میدی حواست ب پشت سرت باشع 🤣💔
بعد هعی میخندید کلا شرفم رفت بعد هم ب حسش اعتراف کرد خداااا😂🥺💜