2733
2734
عنوان

همون بود که فکر میکردم ...

600 بازدید | 22 پست
سلام دوستان... خاله ام زنگ زد گفت شیدا از دایی ات خبر داری نگرانم(دایی بیمار هستن سرطان دارند)من گفتم نه گفت میشه زنگ بزنی من با زن دایی ات قهرم گفتم باشه زنگ زدم یه صدای ناله خفیفی میومد که معلوم بود ماله زن دایی م هستش با پسر دایی ام حرف زدم گفت خوبه دایی اما اونم صداش یه جوری بود بعد گفت گوشی رو بده به امیر(همسرم) منم گوشی رو دادم با هم حرف ز دن حال همسرم یه جوری شد و قیافه اش رفت تو هم و سریع گوشی رو گذاشت و دوید تو بالکن! بعد به داداشم یه چیزی گفت اونم یه جوری شد... نگرانم میترسم خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی افتاده باشه که اینا به خاطر نینی بهم نمیگن کمکم کنید دارم از استرس میمیرم ... من این تایپیک رو زدم کلی التماس کردم به همسرم که بگوووووو آخرش شب زنگ زد به دکترم و دکترم گفت بگو ... متاسفانه دایی ام ...
1393.11.19 ساعت 2:56 دقیقه صبح ... بهترین لحظه زندگی م ...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

2731
ممنونم که دلداریم میدی سارا جان مشکلی که هست و من خیلیب به خاطرش ناراحتم اینه که من پنج شنبه میتونستم برم برای آخرین بار برم و ببینمش اما نرفتم ...
1393.11.19 ساعت 2:56 دقیقه صبح ... بهترین لحظه زندگی م ...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687