سلام دوستان... خاله ام زنگ زد گفت شیدا از دایی ات خبر داری نگرانم(دایی بیمار هستن سرطان دارند)من گفتم نه گفت میشه زنگ بزنی من با زن دایی ات قهرم گفتم باشه زنگ زدم یه صدای ناله خفیفی میومد که معلوم بود ماله زن دایی م هستش با پسر دایی ام حرف زدم گفت خوبه دایی اما اونم صداش یه جوری بود بعد گفت گوشی رو بده به امیر(همسرم) منم گوشی رو دادم با هم حرف ز دن حال همسرم یه جوری شد و قیافه اش رفت تو هم و سریع گوشی رو گذاشت و دوید تو بالکن! بعد به داداشم یه چیزی گفت اونم یه جوری شد... نگرانم میترسم خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی افتاده باشه که اینا به خاطر نینی بهم نمیگن کمکم کنید دارم از استرس میمیرم ... من این تایپیک رو زدم کلی التماس کردم به همسرم که بگوووووو آخرش شب زنگ زد به دکترم و دکترم گفت بگو ... متاسفانه دایی ام ...
1393.11.19 ساعت 2:56 دقیقه صبح ... بهترین لحظه زندگی م ...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید