همسرم بهم گفت پاشو آماده شو بریم ابمیوه بخوریم بیرون
بلند شدم برم گفت اول ظرف تخمه ارو ببر گفتم بپوشم میام میبرم
گفت نه بلید الان ببری گرفتم ازش گفتم عشقم اینو میتونستی خودتم بلند شدنی برداریا
گفت بیار بزارش اینجا نمیریم
بعدم گرفت خوابید
منم پاشدم اومدم اینور
نمیدونم چرا بغض کردم