برادر شوهر كوچيكم ك مجرد بود امد به مادر شوهرم گفت از يه دختري خوشم امده و بريم خواستگاريو اينا رفتيم براش خواستگاري و به محض اينكه وارد خونه بابايه دختره شديم دهنمون باز موند مخصوصا منو جاريم خونه دوبلكس بزرگ وسايل گرون ، پدره دختره ام كارخونه داره و خود دختره ام دانشجوي پزشكيه و ٢٣ سالشه ، لباسي كه تو مراسم خواستگاري پوشيده بود حداقل ٦ ٧ تومن قيمتش بود كمتر بيشترشو نميدونم و سر تا پاش طلا بود ، برادر شوهرمم وضعش خوبه متوسطه ماشين داره خونه داره مهندسم هست اون يكي برادر شوهر و شوهر منم وضعشون متوسطه بعد منو جاريم از وقتي رفتيم مراسم خواستگاري يجوري شديم ميترسيم فردا كه وارد خونوادمون شد برامون كلاس بزاره خودمم دوس ندارم اين حسو داشته باشم باور كنين الانم دنبال راه حلم كه چجوري اين حسو از خودم دور كنم همش دلم ميخواد اين ازدواج بهم ميخوره نه تنها من جاريمم همينطور
دست بالا دست زیاده نمیشه که دیگه غمباد بگیری و داشته هاتو ناشکری کنی
ماها که بابامون پولدار نبوده یه چیزی رو خوب یاد گرفتیم ،. اینکه خیلی راحت قید چیزایی که دوس داریمو میزنیم ، پس یه لطفی در حقمون بکن ، اگه دوسمون داری زیاد ناز نکن.. دردی که انسان را به سکوت وامیدارد،بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریادوامیدارد... انسانها به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم...!
به حرف زدنت نمیاد ترس کلاس گذاشتن اون دختره رو داشته باشی! کمی حسادت در صحبتت موج میزنه و اینکه دوست داشتید با یه دختری ازدواج کنه که شما دو تا براش بتونید کلاس بذارید. درسته؟ 😂