از آخرین باری که اینجا باهات حرف زدم۴ ماه میگذره!!
و من ... هر روز داغون تر از روز قبل...
یادم میاد اونروزا که اینجا برات مینوشتم انقد سردرگم نبودم
ولی....الان...چقد اتفاقا رو پشت سر گذاشتم
آخرین بار اومدم ازت خواستم برا کنکورم دعا کنی ...
کنکور گذشت ... پری کله شق با نفهمی تا نیم قدمی رشته هدفش بود ولی نشد!
اونم به خاطر یه اشتباه کوچیک !
از بعدش بگم برات
از بعدش که خانوادم سر لج افتادن باهام ...که اونو خدا میدونه چنماه چی کشیدم
از جدا شدنم از خونه بگم برات؟...
ازون موقع که از شدت حال بد و گریه مطمئن بودم همین امشب جون میدم...ازون موقع که حالم بد شد ولی برا اینکه کسی نفهمه چمه تا خود صبح رو پشت بوم تو تاریکی گریه کردم...
یا ازون موقع که خودم تک و تنها از خونه رفتم ...رفتم ازین بی رحما دور شم...
یا ازون موقع بگم که تو شیراز با اینکه خونه داشتیم ...نخواستم برم تو خونه ای که مال این بی رحماست
شریک شدم با چنتا دانشجوی غریبه تو یه خونه کوچیک و خرابه...
یا ازون موقع بگم که پول پس اندازم خرج کرایه خونه شد مجبورم شدم پیشنهاد اون پسره چندشو قبول کنم برم تو گروه آموزشیش رفع اشکال فیزیکو قبول کنم اونم برا ماهی یک و نیم😅
همه اینایی که گفتم دو تا درد همیشگیم همراهش بود ...
درد اون مریضی لنتی اختاپوس طور...
و دل نکبتم که هر لحظه تنگ علیرضا بود...از کدوم بگم؟
ازون موقع بگم که اتفاقایی افتاد نتونستم بمونم شیراز
باز برگشتم به خونه...که خود خدا میدونه چه اتفاقایی افتاد
یا از لجبازی علیرضا بگم؟...
علیرضا گفت با رابطه قایمکی به جایی نمیرسیم...اومد همرو به بابام گفت ...اونم بابایی که اصلا به ذهنش خطور نمیکرد من عاشق شم...تک دخترش!پری دردونش😅آره جون عمش
بماند که بعد اون بابام زندگیو کرد جهنم واقعی...یعنی جوری که انگار گناه بزرگی مرتکب شده بودم...بماند که دلم میخواست کله علیرضا رو بکنم ... یا بماند که از ته دلم ناامید شدم از رسیدن خودمو علیرضا...بماند که حس کردم از وابستگی به علیرضا جون میدم.
بماند که بعد گفتن اون درد بی درمون بهش ...بیشتر سمجم میشد ...و این رفتاراش کلافم میکرد از دلتنگی...
بماند که بابام هر روز تلاشش این بود و هست فکرشو از سرم بندازه ...بماند که چقد سعی داشت منو بکشونه طرف خودش...که فراموشش کنم
حتی یه روز از سر کار برگشت...چنتا سکه طلا داد بهم بقولا برا اینکه نشون بده دوستم داره...که شاید بتونه کاری کنه علیرضا رو فراموش کنم
هعی خدایا ولی برعکس جواب میداد
بمااااند این بین روزی ۱۲ ساعت درس میخوندم و میخونم
بماند که چقد زور میزنم برا فراموش کردن احساساتم
بماند که رشتمو مرخصی گرفتم بتونم بخونم برا کنکور
اگه الان رفته بودم بهمن ترم دو بودم
بعد عید علیرضا پایان نامشو تموم میکنه ...دانشگاشم تموم
ولی من هنوز تو سردرگمی خودم و گریه هام و جنگ با خودم...
عسل من چقد نامردم...بزرگترین عذاب وجدانی که دارم اینه که دل علیرضا رو اذیت میکنم هی...بیچاره چقد داغون شد
فک کنم چنماه دیگه دو سال تموم میشه که درگیر منه
و من مث احمقا دور خودم میچرخم
حتی گفتم بهش گفتم هرچقد میخوای بهم فک کن ...و منم هر لحظه از فکرم خارج نمیشی...ولی نزدیکم نیا ...حتی یه پیام
تا اینکه حدود دو هفته پیش طاقت نیاورد یه پیام دلتنگی داد...جوابشو ندادم فقط لایک زدم بهش...
تا نصف شب بیدار بودم و دلتنگیمو بیشتر کرد این یه دونه پیام و نوشتش...همون ساعت ۳ گفتم بهش نمیشد اینو نگی و حال و روز منو بدتر نکنی؟نمیشد به قولت عمل کنی و پیام ندی؟
گفت وقتی واقعا میبینم دارم از یادت میرم معلومه قولمو میشکنم..حرفی ندارم
ازون موقع تا حالا شدم یه تیکه بغض عوضی
تا اینکه نمیدونم چیشد پریشب گفتم بهش یه بار دیگه همو ببینیم...تو دلم گفتم شاید دلتنگیم کمتر شه
دیروز صبح که نشستم تو ماشینش چشام اشکی بود از اول تا آخرش ...اینکه کنارم نشسته بود دلتنگ ترم کرد
سرمو از پنجره بردهدبودم بیرون اشک میریختم
یهو دیدم یچی گذاشت رو پام یکه خوردم گفتم این چی بود ...یه نیم نگاه کردم دیدم یه سرویس طلاس لامصب چه سلیقه ای هم داشت...😅حتی بازشم نکردم یواش گذتشتمش تو داشبورد
بعد یکم زر زر کردن اون... که من طبق معمول ساکت نشسته بودم...به قول نزاکت گوشه نشین شده بودم😅پیاده دم سرویسه رو با خودم نبردم
یهو صدام زد پری خانوم (وای که صدام میزنه پری خانوم چقد خر ذوق میشم😶😁) مارو که نمیخوای یه یادگاری از ما بردار....آخ که چقد دلم میخواس داد بزنم بگم دیوونه خودتو یادگاریتو بده باهم ببرمممم😶😂
خلاصه که یه نیش خند زدم و گرفتم ازش ...
خب از دیروز تا حالا دقیقا شدم عین این آدمای مست که تو عالم هپروتن😶😁