2737
2739
عنوان

رمان قباد و صنم | ناهید گلکار | همه بخونید عالیه 😍🫂💖

| مشاهده متن کامل بحث + 140161 بازدید | 1260 پست
منتظرم کی میذاری بقیشو گلم

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و پنجم- بخش یازدهم 








 

 شاید اصلا برای چیز دیگه ای اومده باشه ؛ چون من بهش گفتم که بچه ای در کار نیست ؛ اگر دیدم می خواد شّر به پا کنه شما رو صدا می کنم خواهش می کنم خان بابا وضع رو از این بدتر نکنین ,  

در حالیکه ما هنوز نمی دونستم واقعا این رضا بود که اونطور در زده بود چون به اصغرآقا گفته بود من دوست قبادم ؛ رفتم به کمک قباد و به هر طریقی بود خان بابا رو راضی کردیم و اون در حالیکه فحش های بدی به رضا می داد سیگارشو روشن کرد و نشست روی لبه ی ایوون ؛ 

دست و پام می لرزید و می دیدم که قباد حالش از من بدتره ؛ 

شالم رو انداختم روی شونه هام و دنبال قباد راه افتادم طاقت نداشتم صبر کنم تا اون برگرده ؛

 قباد گفت : تو کجا ؟

 گفتم بهت قول میدم جلو نمیام ولی باید همون نزدیکی باشم می ترسم یک وقت کاری دستمون بده به هر حال چند ساله توی زندان بوده ممکنه خلق و خُوش عوض شده باشه ؛ 

صدای ضربات محکم در آهنی باغ بدنم رو لرزوند ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
اسی منم تک کن لطفا

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و پنجم- بخش دوازدهم 







 

ولی قباد بازوهامو گرفت و خیلی قاطع بهم فهموند که نباید برم , 

زیر لب گفتم: خدایا این چه کابوسی بود که ما بهش مبتلا شدیم و تمومی هم نداره ؛ 

اون رفت ولی من آروم و قرار نداشتم دنیا روی سرم خراب شده بود ؛

 پشت سر قباد رفتم تا دم در ببینم چه خبره ؛ 

اصغرآقا اونجا ایستاده بود و مثل اینکه ماموریت بزرگی رو داشت رهبری می کرد گفت : خانم آقا قباد دستور دادن کسی به این در نزدیک نشه ؛ دارن دعوا می کنن،

کنار در بزرگ آهنی باغ به اندازه دوسانت باز بود از اونجا نگاه کرد و حرفشون رو شنیدم ؛ 

و بیشتر از قبل مضطرب شدم ؛ای وای خدای من ؛ رضا می دونست که یک دختر داره و این برای من یعنی عمق فاجعه ؛ با اینکه خیلی از حرفای قباد رو نمی شنیدم ولی احساس کردم رضا یکم کوتاه اومده ؛

 از اونجا خوب نمی دیدم چیکار می کنن ولی وقتی قباد زد به در و به اصغر آقا گفت باز کن فهمیدم که رضا رفته ؛ 

منو پشت در گریون و نالون دید و فورا بغلم کرد و با لحن آروم بخشی گفت : عزیز دلم چرا اومدی اینجا ؟ چیزی نیست ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



بقیه ش کووووووو🥲

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و پنجم- بخش سیزدهم 








 

 اصلا نگران نباش من گلی بده به رضا نیستم ؛ چون لیاقت اون بچه رو نداره اگر داشت می دادم ؛ اگر می دونستم که می تونه خوشبختش کنه و یک زندگی راحت بهش میده باور کن صبر نمی کردم ؛اما نیست ؛ 

اون گلی رو هم بدبخت می کنه برای همین نمی زارم ؛ خاطرت جمع باشه ؛ ولی قربونت برم قبول کن که رضا هر چی باشه خونش توی رگهای گلی هم هست ما که به عنوان دوتا آدم عاقل اینو می فهمیم درسته ؟ 

نبینم بی خودی خودتو ناراحت کنی تو داری بچه شیر میدی ؛ با هم این مرحله رو هم پشت سر می ذاریم ؛

 اومدم چیزی بگم که دوباره صدای در اومد ؛ و قباد آروم گفت تو جلو نیا شنیدی ؟

 و در رو باز کرد ولی امیر علی رو دیدیم که دهنه ی اسب رو گرفته بود و قبل از اینکه وارد باغ بشه با حالتی عصبی و پریشون پرسید : آقا قباد این مرد که داشت میرفت رضا نبود ؟

قباد مچ دستشو گرفت وکشید توی باغ و اسب رو داد به اصغر اقا و در رو بست و گفت : بیا تو من باهاش حرف زدم رفت ؛ 

اما یک مرتبه امیر علی فریاد زد می کشمش : چرا گذاشتین بره ؛ و خواست دوباره سوار اسب بشه و من و قباد با التماس و در خواست اونو گرفته بودیم ،اما مثل دیوونه ها فریاد می زد و خودشو بالا و پایین می کرد، 

تا تونستیم یکم آرومش کنیم به زور بردیمش توی عمارت ؛ 

خان بابا هنوز جلوی ایوون ایستاده بود و سیگار می کشید ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
منم لایک

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و پنجم- بخش چهاردهم 







 

 فورا پرسید : چی شد گورشو گم کرد ؟ 

و در حالیکه صداش بلند بود ادامه داد پشت گوشش رو ببینه من بزارم دستش به گلی برسه ؛

 گفتم : هیس ؛ تو رو خدا دیگه در موردش حرف نزنین ؛ هیچکس حتی یک کلمه ؛ 

قباد گفت : نترس گلی بالاست ؛

گفتم : من و صنوبر یک عمر از همون بالا همه ی حرفا ی عزیزه و خان بابا رو می شنیدیم در حالیکه اونا فکر می کردن ما بالا هستیم صدا خیلی خوب میره بالا تو رو خدا دیگه در مورش حرف نزنین تا گلی بخوابه بعد آهسته حرف می زنیم ,

 اونشب بقدری پریشون بودیم که می تونم بگم تا صبح نخوابیدیم , 

حالا عزیزه از همه بدتر بود انگار همه ی اون خاطرات بد جلوی چشمون زنده شده بودن ؛ ما حرف زدیم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم که منطقی و عملی باشه تا بتونیم جلوی رضا رو بگیریم اون هر آن ممکن بود جلوی گلی سبز بشه و کاری کنه که روان بچه رو بهم بریزه ؛ 

امیرعلی ساکت بود اما از ظاهرش معلوم می شد که کینه ای روکه از رضا به دل گرفته حالا سر باز کرده ؛








اهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2742
منم لااایک

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و پنجم- بخش پانزدهم 







 

 اون زمان بچه بود و خیلی مظلوم و بی آزار ولی عقلش می رسید و نقش رضا رو در اون حوادث خوب می دونست ؛

 این بود که روز بعد وقتی ما از عزیزه و خان بابا خداحافظی کردیم و می خواستیم حرکت کنیم به سمت تهرون امیر علی هم در ماشین رو باز کرد و سوار شد که با ما بیاد ؛

 از یک طرف گلی گریه می کرد که می خوام پیش خان بابا و عزیزه بمونم و از طرفی داشتیم امیر علی رو راضی می کردیم که بپسره به دست قباد ؛ 

اما اون گفت : ببیینن من برای شما آقا قباد خیلی احترام قائلم ؛ و همیشه به حرف تون گوش دادم ولی این بار نمی تونم ؛ رضا باید تقاص کاری رو که با خواهرم و گلی کرده پس بده ، و این حرف رو بالاخره گلی شنید .

 پرسید , مامان رضا کیه ؟ با تو و من چیکار کرده ؟ چرا دایی عصبانی شده ؟ 

بدون اینکه جواب گلی رو بدم داد زدم , قباد ولش کن بزار هر کاری دلش می خواد بکنه ؛ بسه بهتون میگم حرف نزنین ؛ شما ها دارین با این رفتارتون وضع رو خراب می کنین ؛ قباد راه بیفت ؛

 توام امیرعلی اگر نمی تونی جلوی دهنشو نگه داری پیاده شو ؛ 





ادامه دارد






اهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
نه بابا پسر تو کار سیاسی میمیره و تموم میشه. خیالت راحت

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش اول








صنم 

امیرعلی با ناراحتی گفت: ببخشید صنم نفهمیدم از دهنم در رفت.

 گفتم: تو اصلاً برای چی می خوای بیای تهران؟ نمی ببینی خان بابا دست تنهاست بمون دیگه ماهم تا چند روز دیگه بر می گردم، بریم شاید بتونیم این شر رو بخوابونیم پیاده شو داداش جون بهت قول میدم قباد از پسش بر میاد 

گفت: شماها اگر می خواستین از پس اون مرتیکه رضا بر بیان حالا روزگارمون این نبود، که به خودش اجازه بده بیاد در این باغ و از ما طلبکار بشه، منو با خودتون ببرین فردا بر می گردم. 

گفتم: نمیشه اول باید بهم قول بدی که دست به کار خطرناکی نمی زنی.

 گفت: باشه قول میدم ؛بریم آقا قباد تا خان بابا نیومده، 

گلی همینطور گریه می کرد و بدون توجه به جر و بحث ما می گفت: بابا تو رو خدا بزار بمونم 

 عزیزه خودشو رسوند به ماشین و گفت: امیرعلی تو کجا میری؟ بیا پایین خان بابا صدات می کنه، خیلی هم ناراحته می ترسم سر تو خالی کنه.

امیرعلی عصبانی شد و گفت: ای بابا چرا شما ها هر کدوم هر کاری خواستین کردین من تماشا کردم حالا بزارین من کارمو بکنم، عزیزه در ماشین رو باز کرد و با جدیت گفت بیا پایین بیشتر این گند رو هم نزن.







ناهید_گلکار#  _گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
اسی گذاشتی لایکم کن لطفن

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش دوم 








 

گذشته و رفته، تو رو خدا دوباره شروع نکنین من اصلا طاقتشو ندارم، 

قباد دخالت کرد و گفت: عزیزه شما برین من با امیرعلی حرف می زنم، نگران نباشین فقط گلی رو ببرین تا آروم بشه،

 گلی خودشو رسوند به عزیزه و گفت: منو پیاده کن تو رو خدا من دلم برای خان بابا تنگ میشه، 

عزیزه دست گلی رو گرفت وبا هم از ماشین دور شدن .

قباد پرسید: امیرعلی تو می خوای چیکار کنی؟ هدفت از اینکه داری با ما میای چیه؟ 

گفت: بعداً می فهمین؛ به نظرم شما ها زیادی با اون مرتیکه راه اومدین هنوز نفهمیده با کی طرفه، آقا خواهر منو بی آبرو کرد خانواده ی ما این همه عذاب کشید یک بچه روی دست ما گذاشت که حالا نه آینده اش معلومه و نه می دونه پدر و مادرش کی هستن، با پر رویی اومده در باغ و از ما بچه می خواد، والله خیلی رو داره، من فقط می خوام روشو کم کنم. 

قباد گفت: ببین داداش من اصلاً نمی خوام تو خشمت رو فرو ببری، می دونم که تو حق داری منم جای تو بودم شاید همین کارو می کردم، ولی خواهشا بیا یک کاری بکن که دیگه پدر و مادر و خواهرت عذاب نکشن به نظرت یکم با فکر عمل کنیم بهتر نیست؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
اسی قرار نبود اذیت کنی ها!!

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش سوم 









 می خوای اونو بزنی؟ تهدیدش کنی؟ بگو می خوای چیکار کنی که من و خان بابا نکرده باشیم؟ 

گفت: آقا قباد دست روی دلم نزار خان بابا مگه چیکار کرد؟ 

نشست و غصه خورد و با ما قهر کرد؛ با اون مرتیکه هیچ کاری نداشت برای همین پر رو شده و فهمیده ما طبل تو خالی هستیم، معلومه خب حالا جرئت کرده بیاد دراین باغ رو بزنه اگر یکی ازش زهره چشم گرفته بود حساب کار دستش میومد، 

قباد گفت: یعنی از این بالا تر که دادش دست یک عده که بندازنش توی گونی و با چوب بزنن و خرد و خمیرش کنن؟ 

بعدهم انداختنش توی بیابون، تو بیشتر از این می خوای چیکار کنی؟ داد زدم قباد؟ این حرفا چیه؟ یادش نده، 

بهش بگو دروغ میگی خان بابا هرگز این کارو نمی کنه محاله،

 ما که وحشی نیستیم. امیرعلی به خدا دست از پا خطا کنی دیگه خواهرت نیستم ؛ بسه دیگه بزار قباد تمومش کنه دیدی که خان بابا م سپرد دست قباد تو حق نداری کاری بکنی؛ 

می ترسم گلی رو از دست بدم تو رو خدا بسه دیگه دلم داره هزار راه میره، حوصله ی ادا های تو رو ندارم پیاده شو.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2740
صنوبر بچش رو سقط میکنه...رضازندانی سیاسی میشه...صنم وقباد بهم میرسن

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش چهارم 






 

حالم بد شده بود و باورم نمی شد که خان بابا دستور چنین کاری رو داده باشه و قباد هم اینو می دونست و به من نگفته بود .

امیرعلی پیاده شد وگلی رو سوار کردیم و راه افتادیم طرف تهرون، 

هنوز نمی دونستم که باید چیکار کنیم.

 حالا دیگه مثل چند سال قبل نبود جاده ها آسفالت شده بودن وبه نظر می رسید راه نزدیک تر شده ولی در تمام طول راه گلی با اوقاتی تلخ روی صندلی نشسته بود و حرف نمی زد و برخلاف همیشه که شیرین زبونی می کرد هر چی قباد ازش می پرسید فقط یک شونه بالا می انداخت، 

لحظات سختی رو میگذروندم و نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه، 

از طرفی هم دلم برای امیرعلی شور می زد .و می ترسیدم یک کاری دست خودش بده.

وقتی رسیدیم گلی و امین خواب بودن و اونا رو بردیم گذاشتم توی اتاقشون ؛ 

 با فکری آشفته و پریشون یکم جمع و جور کردم و چای که آماده شد ریختم و گذاشتم توی سینی و بردم توی حیاط.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
اگه اومدی لایک کن مرسی

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش پنجم 







قباد داشت باغچه ها رو آب می داد، سینی رو گذاشتم روی زمین و نشستم لب حوض و پرسیدم: قباد جان ؟

 گفت : جانم نگرانی؟

 گفتم : یک سئوال ازت دارم چرا به رضا گفتی که گلی دختر اونه؟ مگه من ازت خواهش نکرده بودم، به نظرت اوضاع بدتر نمیشه ؛ من می دونم رضا دیگه دست بر دار نیست، نباید بهش می گفتی حالا ما داریم گلی رو از دست میدیم، اگر اینطور بشه متاسفانه نمی تونم تو رو ببخشم، 

آبپاش رو کرد توی حوض تا پر بشه وگفت: عزیزم حق داری ولی من نگفتم، تو فکر می کنی اگر اون نمی دونست با اون جسارت میومد در باغ رو بکوبه؟ خودش می دونست، دیگه نمی تونستم انکارش کنم و دروغ بگم،

 چون دلیلش محکم بود، شب تولد یکسالگی گلی یادته؟ وقتی اومدم خونه تا پالتوم رو بردارم خانجان با عصمت خانم دم در منتظر بودن مثل اینکه وقتی دیدن ما نیستیم عصمت بهش گفته برای تولد دخترشون رفتن خونه ی فریدون خان،

 خانجان هم متوجه نشده بود ولی همینو به رضا گفته بود و اونم با یک حساب سر انگشتی فهمیده بود که ما نمی تونیم یک دختر یک ساله داشته باشیم، موضوع همین بوده، رضا بچه که نیست فورا فهمیده.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش ششم 








در حالی که بغض داشتم آروم گفتم: نظرت چیه فکر می کنی عصمت خانم منظوری نداشته؟ اصلاً لازم بود که به خانجان بفهمونه ما کجا رفتیم و چرا ؟ 

گفت: صنم اینا مهم نیست ؛برای ما مهم الان چیزیه که باهاش روبرو هستیم، بیا فکرامون رو بریزم روهم ببینیم چیکار باید بکنیم؟ موضوع مهم اینه که دیگه رضا دست از سر ما بر نمی داره، 

گفتم: چرا مهم نیست؟ چرا باید عصمت خانم همچین حرفی به مادر رضا بزنه؟ بچه است یا خدای نکرده بی عقل؟ من می دونستم قباد , 

می دونستم یک روز همین عصمت خانم باعث میشه گلی از پیش ما بره، به خدا اگر چنین روزی برسه فقط من می دونم و عصمت خانم، دیگه نه حساب تو رو می کنم نه بزرگتری اونو، والله خسته شدم از بس بخشیدم و هر حرفی بهم زد قورت دادم ولی این یکی دیگه فرق می کنه پای گلی در میونه، حالا من هیچی فکر تو رو نکرد؟ 

نمی دونست چقدر این بچه رو دوست داری؟

 آبپاش رو گذاشت زمین و اومد کنار من و یک چای برداشت و گفت: راستش منم مثل تو از دستش عصبانیم؛ می خواستم برم چهار تا حرف بارش کنم ولی دیگه می زارم به عهده ی خودت.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش هفتم 






 

 لطفاً هیچ حرفی رو قورت نده، اختیار داری ولی با خشم نه در این صورت خودت بیشتر اذیت میشی ولی از جانب منم وکیلی، صنم دارم دیوونه میشم از بس فکر کردم چیکار کنیم به نظرت راهش چیه؟ 

گفتم: نمی دونم دستمون بسته است، 

تو درس میدی من درس میدم یک عالم مسئولیت داریم؛ تو حجره و حاجی من عزیزه و خان بابا؛ وگرنه گلی رو برمی داشتیم و از این شهر می رفتیم. 

گفت: ولی نمی تونیم به نظرم راه منطقی اینکه یکم با گلی حرف بزنیم اگر چیزی شنید و یا مجبور شد رضا رو ببینه شوکه نشه؛ 

ازجا پریدم و گفتم : قباد مگه قراره گلی رضا و ببینه تو رو خدا این کارونکن؛ من میمیرم؛ یک فکری بکن قباد تو می تونی همیشه همه ی مشکلات رو حل می کردی اینم حل کن خواهش می کنم؛ 

بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت: ای بابا تو چرا اینطوری شدی صنم؟ این یک واقعیته که ما باید باهاش روبرو بشیم چاره ای نداریم؛ یادت نره رضا بابای گلی هست و این انکار ناپذیره؛ 

و خواست بغلم کنه دوباره نشستم و با اعتراض گفتم: نمی خوام. من نمی خوام بپذیرم شرایط تو با من فرق داره.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش هشتم 







 

و خدا می دونه که در یک لحظه صورت صنوبر اومد جلوی نظرم وقتی که بهش می گفتم واقعیت رو قبول کن و با زندگی بساز اون درست همین جمله رو به من گفت؛ 

و با به یاد آوردن شرایطی که خواهرم داشت فهمیدم که همیشه دستی بر آتش داشتن تا وسط آتیش بودن خیلی فرق داره، 

دیدم نمی تونم ؛ توان پذیرش این درد رو نداشتم، و شاید اون زمان صنوبر هم نداشت، کاش درکش می کردم . 

 گلی خواب آلود اومد و صدام کرد مامان ؛ مامان ؛

 قلبم از جا کنده شد، اون بچه نفس و قلب و روحم بود.

 گفتم: جانم بیا اینجا مامان جون چی می خوری برات بیارم؟

 اومد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت: هیچی نمی خوام تو رو می خوام.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش نهم 







محکم گرفتمش روی سینه ام و نوازشش کردم و بوسیدمش و گفتم: اووو چقدر تو خوشمزه ای قربونت برم 

گفت: مامان بهم میگی رضا کیه؟ چرا منو تو رو می خواد اذیت کنه؟ 

در حالی که سعی می کردم خونسردی خودمو حفظ کنم نگاهی به قباد انداختم وگفتم: تو بگو چی شنیدی که برات بگم.

 گفت: یادم نیست؛ خان بابا بهش فحش می داد دایی از دستش عصبانی بود و می خواست حسابشو برسه. 

گفتم: من ازت یک سئوال می کنم به نظرت اون مردی که اومد در باغ رو بدجوری زد ؛ما ترسیدیم، کار درستی کرد؟

 گفت: نه، 

گفتم , خب همون اسمش رضا بود یک آشنای قدیمی؛

قباد گفت: گلی جونم بیا اینجا دست و صورتت رو بشورم بریم با هم یک چیزی بخوریم که خیلی گرسنه شدیم و دستشو گرفت وبرد البته منو نجات دادچون دیگه داشت اشکم جاری می شد . 

ولی آهسته به من گفت: صنم جان حرفی نزن که بعداً نتونی جمعش کنی.

روز بعد قباد رفت تا با رضا حرف بزنه و من در یک اضطراب وصف ناپذیر منتظر موندم.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش دهم 







 

قباد 

اوضاع همه ی ما خراب بود، خان بابا داشت دیوونه می شد و اشک چشم عزیزه بند نمی اومد وصنم اونقدر بی قراری می کرد که گاهی حرفایی از دهنش در میومد که قبلاً نشنیده بودم ؛

و امیرعلی حالا به داد خواهی از خون خواهرش عصبانی بود و می ترسیدم یک کاری دستمون بده، 

آروم کردن یک پسر هفده ساله از همه سخت تر بود، 

اما من که باید همه ی اونا رو یک طوری آروم می کردم ،خودم دلم خون بود کاش کسی بود که منو دلداری می داد، حتی صنم نمی دونست که من چقدر گلی رو دوست دارم و دلم نمی خواد اونو بدم دست رضا.

روز بعد من ،صنم و بچه ها رو برداشتم و برگشتیم تهران تا برم تکلیف این کارو روشن کنم، 

صنم حسابی بی قرار و آشفته بود و از حرفای گلی هم فهمیده بودم که جسته و گریخته چیزایی شنیده و کنجکاو شده بدونه رضا کیه و در میون چشمهای نگران صنم لباس پوشیدم که برم به دیدن رضا

 تا دم در منتظر بودم صنم بهم سفارش کنه و یا حرفی بزنه ولی اون با بغضی که سعی داشت فرو ببره منو بدرقه کرد و کلامی به زبون نیاورد. اول رفتم حجره تا با حاجی حرف بزنم شاید راهی نشونم بده که درست تر باشه.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز