2733
2739
عنوان

داستان واقعی❗شوهرمو جادو کرده بودند😱🤯

| مشاهده متن کامل بحث + 78235 بازدید | 597 پست

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

دلم نیومد پارت دوم نزارم پس بترکونید 💥

با چشمانی که از ترس دو دو میزد به سمت حیدر برگشتم و نگاه پر دردی به او منتقل کردم .

 حیدر که حسم را به طور دریافته بود آشفته به سمت پدرش برگشت و گفت :

_ خب الان پدر یعنی چی ؟ ما که خیلی سال پیش از هم جدا شدیم اون راه خودشو انتخاب کرد و منم راه خودمو الان من متاهلم پس بهتره کمی رعایت کنید !!

پدرش خیلی منطقی گفت :

_ اصلا منظورم به بد نبود تو تصمیمت رو گرفتی و حوریه رو پسندیدی پس باید مردونه پای حرفت بایستی ! دیگه برای پشیمونی دیره فقط اینو خوب میدونی که خاتون شبیه من فکر نمیکنه و هنوزم در انتظار ازدواج تو و فرشته اس پس باید خیلی احتیاط کنید .

حال صورتش را به سمت من متمایز کرد و ادامه داد :

_ حوریه جان فرشته دختر زرنگیه من هر دوتاتون رو دوست میدارم اما تو خیلی ساده ای بهتره خیلی مواظبشون باشی .

نمیدانم چرا با حرف هایش دل آشوب میشدم . بین زمین و هوا گویی سر در گم بودم .

او راست می‌گفت من ساده بودم علاوه بر سادگی در این شهر غریب کسی را نداشتم تا حتی راهنمایی ام کند یا که آرامم کند .....

انقدر بین افکارم غرق شده بودم که حیدر تکانی به بازوانم داد تا به خود آمدم .

هر چه چشم چرخاندم آقای سالاری رو نیافتم گویی رفته بود و من متوجه نشده بودم .

پوست لبم را مضطرب به دندان گرفتم و گفتم : 

_ من میترسم هر لحظه بیشتر از قبل پشیمون میشم که با این اوضاع وارد خونتون شدم .

حیدر دستی به ته ريشش کشید و گفت :

_ بدم میاد که دائم میگی پشیمونی ، اینقدر از من بیزاری ؟؟

شوک زده شدم من منظورم چیز دیگر بود و او به خودش گرفت !

_ حیدر جان من منظورم این نبود فقط فقط میترسم که نتونم اینقدر مقاومت کنم .

_ یعنی ارزش ندارم ؟

_ ارزش نداشتی که من اینجا نبودم .

_ پس حوریه خواهش میکنم کمی قوی باش و کمتر غر بزن درست میشه بالاخره که چی مجبوره خاتونم قبول کنه فقط جا نزن محکم بایست .

نفس پر حرصی را بیرون فرستادم کلافه بودم .

_ اخه اینجوری زندگی برای همه ما تبدیل به میدون جنگ میشه . کاش میشد یه روز منطقی و سر حوصله همگی بشینیم و بدون بی احترامی سنگامون رو وا بکنیم ؟

پوزخندی تحویلم داد و از جیب شلوارش فندک گران قیمتش را بیرون آورد ، همان طور که سیگارش را چاق میکرد گفت :

_ هههه شوخیت گرفته ؟ خاتون و منطق ؟

 اون فقط بلده زور بگه !

_ چرا پدرت با اینکه قدرتش زیاده جلوش رو نمیگیره ؟؟

سیگار را گوشه لبش گذاشت و پرده را کنار زد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بد#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

۴۱ پارت گذاشتم تا الان

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هر پارتی رو میخونید لایکککککک کنید مرسی 


{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

دخترررر من میخواستم بخوابم اخهههه،این جوری تا صب خوابم نمیبره کهههه

خیلییی خفن بودههه

در سرم دختر پیری عصبی می‌رقصد،شهر بر روی سر من عربی می‌رقصد،این جهان با همه دغدغه هایش امشب،روی یک جمجمه یک وجبی میرقصدکاربر سابق تخمهآفتابگردان
2728

منم تند تند میزارم

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

نمیدونستم باید چگونه لباس بپوشم ، من تیپ و قیافه مردمان شهر را ندیده بودم .

دستپاچه به سمت مرضیه برگشتم و نالیدم : 

_ مرضیه من بلد نیستم لباس بپوشم .

مرضیه خنده ای ریز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت :

_ الهی من دورت بگردم مهربونم بزار کمدت رو بگردم تا بگم .

دستان مرضیه را در دست گرفتم اشک در چشمانم حلقه زده بود ، گفتم :

_ مرضیه من هیچی بلد نیستم اخه به چه درد حیدر میخورم ؟

مرضیه دستانم را محکم در بند دستانش قرار داد و تمام محبتش را در چشمانش ریخت ، همان طور که امید از حدقه چشمانش می‌بارید گفت :

_ دیگه اینجوری نگو دختر جون تو خیلی خوشگلی هیچ توی آیینه به خودت نگاه کردی ؟ برای چهار تا قانون بی خود و سر سختانه خاتون میخوای جا بزنی و لگد به بختت بزنی !؟ اینجوری میخوای جلوی فرشته محکم بایستی ؟؟

راست می‌گفت شاید بی از حد ضعیف بودم !

مرضیه دوباره لب باز کرد :

_ بیا اینم کت و دامن طوسی رنگ ساده و قشنگ برای خرید بهترین گزینه اس تا منو داری غم نداری ، مطمئن باش ماه بعد از خاتون بهتر چم و خم دستت میاد .

با حرف هایش انرژی میگرفتم ، 

روزنه های امید به تک تک سلول هایم تزریق میشد .

آماده شدم و با مرضیه از اتاق بیرون رفتیم تا پا بیرون گذاشتیم همزمان با ما خاتون از در خارج شد . 

نگاهی چپ چپ به سر تا پایم انداخت ، چینی به بینی اش داد و با افاده از کنارم رد شد .

از پله ها آهسته آهسته اما با حرص پایین میرفت که پایش پیچ خورد و روی پله ها پخش زمین شد .

 با دیدن ولو شدنش سریع به خود آمدم و به کمکش رفتم زیر بازو هایش را گرفتم و

 با چشمانی حیران گفتم :

_ خوبید خانم جان ؟

او حسابی از رفتار خوب من جا خورده بود با تعجب چند باری سرش را تکان داد .

 ندیمه هایش کم کم به ما رسیدند و او را بلند کردند و دو مرتبه به اتاقش بردند .

وقتی بازگشتم مرضیه را دیدم که همچنان سر جایش بدون حرکت ایستاده بود و مرا تماشا میکرد .

_ مرضیه چرا کمک نیومدی ؟

اروم پچ زد :

_ اخه خاتون لیاقت کمک کردن نداره .

_ هر چی باشه اون انسانه اگه ما هم شبیه اون رفتار کنیم که فرقی بین ما نیست !

دستش را زیر چانه اش نهاند و به فکر فرو رفت .

به سمت اتاق خاتون حرکت کردم که با صدای مرضیه سر جایم ایستادم و به سویش برگشتم .

_ خانم کوچیک بیا بریم ، به خدا اینا گربه کوره ان !

_ مرضیه بزار یه حال ازش بپرسیم گناه داره .

نفسش را پر حرص بیرون فرستاد و دست به سینه منتظر ایستاد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

اینم پارت دوم 😍

تقه ای به در اتاقش زدم و نفسم را چاق کردم .

با شنیدن کلمه بفرمایید سرم را از لای در بیرون فرستادم .

خاتون روی تختش دراز کشیده بود و ندیمه اش و نرگس پاهایش را ماساژ می‌دادند .

_ سلام شرمنده دوباره مزاحم شدم . بهترید ؟

خاتون همان طور که اخم هایش عجیب در هم بود سرش را به بالا و پایین تکان داد .

_ کمک نمیخواید ؟

به زحمت سرش را به سمت چرخاند .

خیلی خشک و یخ زده گفت :

_ ممنون .

ماندن را صلاح ندیدم به همین دلیل سریع گفتم : 

_ پس استراحت کنید انشالله زود خوب بشید . خدانگهدار .

در را بستم و به سمت مرضیه رفتم .

مرضیه که از قیافه پکر و دپرس من موضوع را حدس میزد نیشخندی زد و گفت :

_ حقته بیا بریم تا دیر نشده .

دمق پشت سرش راه افتادم .

تا پا به خیابان گذاشتیم تمام دلواپسی ها را پشت سر نهادم و فارغ شدم . 

همه چیز برایم تازگی داشت از فرفره های رنگین کودکان تا دکان های کوچکشان گویی وارد دنیایی جدید شده بودم .

از آن همه زیبایی به وجد آمده بودم ،

 در تک به تک دکان ها می ایستادم و برای دقایقی با دهان باز به وسایلشان می‌نگریستم .

بگذریم که به آدم های شهر و تیپ و قیافه شان هم زل میزدم ، مرضیه گه گاهی خنده اش می‌گرفت اما سعی میکرد با من همراه شود و با دلم راه بیاید .

چرخ دستی در پیاده رو بود که فریاد میزد فالوده شیرزادی ....

 مرضیه دست از راه رفتن کشید واز کیف کوچک دستی اش چند سکه ای را بیرون آورد .

 آنها را کف دست پیر مردی که صاحب چرخ دستی بود انداخت و آن پیرمرد در قبالش رشته هایی شیرین و ترش مزه به ما داد که گویی فالوده نام داشت . با ولع همه فالوده های درون ظرف را خوردم .

مرضیه ما را به پارچه فروشی برد که چندین چند توپ پارچه رنگین داشت .

چند متری پارچه با مدل های متفاوت خریدیم و راهی خانه شدیم .

پاهایم درد گرفته بود ولی از یادآوری دقایق شیرین و لذت بخش چندی پیش خستگی را از یاد می‌بردم .

مرضیه گفت :

_ این پارچه ها رو میدم خیاط عمارت برات چند دست پیراهن بدوزه .

بوسه ای روی گونه هایش کاشتم و از او تشکر کردم .

_ مرضیه از خودت برام بگو اهل کجایی ؟ 

چی شد که پا به این عمارت گذاشتی ؟؟ 

آهی غلیظ کشید و ادامه داد :

_ ای خانم جان قصه اش طولانی ...

_ دوست دارم برام تعریف کن .

_ باید قول بدید پیش خودتون بمونه مثل یه راز .

چشمانم را محکم روی هم فشردم .

_ چشم عزیزم حالا بگو خیالت راحت .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

حمایت ها کمه هاا کامنتا کم باشه مجبور میشم چند روزی پارت نزارم ❣

_ راستش ، مادر من یه دختر روستایی بوده که آقای سالاری برای شکار به روستاشون میره ، همونجا عاشق و شیدای مادرم میشه اما وقتی که با نو عروسش برمیگرده متوجه میشه که خاتون اقا حیدر رو بارداره بخاطر همین مادرم کنیز میشه تا خاتون حساس نشه و توی بارداری بهش فشار عصبی وارد نشه اما آقای سالاری یواشکی مادرم رو صیغه میکنه ، مادر بخت برگشته منم قبول میکنه . وقتی اقا حیدر به دنیا میاد و متوجه میشه که پسره به طور کل مادرم را به فراموشی میسپاره . هواش رو کم بیش داشته اما دیگه فقط به چشم یک کنیز بهش نگاه میکرد تا اینکه نونوای محله مادرم رو خواستگاری میکنه و آقای سالاری از خدا خواسته می‌پذیره و سریعا مادرم رو به عقد نونوا در میاره .

رنگ از رخم پرید ، با شنیدن داستان پر درد مادر مرضیه عجیب یاد خودم افتادم .

مبادا حیدر مرا به همین سرنوشت دچار کند ؟!

میان مبهمات ذهنم دست و پا میزدم که با تکان دادن شانه هایم به خود آمدم .

_ خانم جون حالت خوبه ؟

_ هان ؟

_ میگم حالتون خوبه ؟

آرام لب زدم :

_ اره .

گویی دنیا دور سرم چرخید و حالم دگرگون شد . دلم پیچی خورد و به یکباره تمام محتوای معده ام را خالی کردم .

به حالی رقت آمیز دچار شدم .

کنار دیوار ایستادم و آرام آرام سر خوردم .

توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم .

مرضیه هول و دستپاچه خودش را به من رساند و شانه هایم را آرام آرام مالید .

نگرانی از چشمانش می بارید ،

 نگاهی به تن بی رقم انداخت و گفت :

_ خانم شما نا خوش احوالی دارید ؟

سرم را به معنی نه تکان دادم .

حتی جانی برای جواب دادن به سوالش را هم نداشتم ، گویی حس از جانم رفته بود

دقایقی گذشت از شانس بد من آقای سالاری و حیدر سر رسیدند و مرا در همان حال نا مساعد دیدند .

حیدر و پدرش هر دو عقب ماشین نشسته بودند . حیدر که از پنجره کنار دستش بیرون را دید میزد اول از همه ما را دید با سرعت پیاده شد و خودش را به ما رساند .

با فریاد گفت :

_ مرضیه اینجا چیکار میکنید ؟ حوریه چشه ؟؟

میخواستم سرم را بلند کنم و پاسخگو باشم ولی حالت تهوع امانم را برید .

حال آقای سالاری و راننده ماشین هم دورمان را گرفته بودند .

سرم را برای آخرین بار بالا اوردم . 

دنیا جلوی چشمانم سیاه شد ، گاهی مبهم صدا هایی را می‌شنیدم که حیدر فریاد میزد و مرضیه مرضیه نکوهش میکرد مرضیه نیز زار میزد و خود را تبرئه میکرد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا کامنت حتما 

کامنت به ۱۰۰ برسه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2738

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آنقدر بدنم بی حس بود که به خوابی عمیق فرو رفتم .

گویی مرا به درمانگاه آورده بودند .

 آرام آرام چشمانم را باز کردم که صورت حیدر را در قاب اول نگاهم نظاره کردم .

 قیافه اش از شدت ناراحتی جمع شده بود .

 با هول و ولا پرسید :

_ خوبی حوریه جانم عزیزم ؟

لب هایم خشک بود ، آنقدر خشک که کلمات به زور در دهانم چرخید .

_ اره خوبم .

_ برات اب بیارم ؟

_ اره ممنون .

حیدر از اتاق به بهانه اب بیرون رفت .

مرضیه از لای در نگاهی به اتاق انداخت .

 لبخندی مهربانم باعث شد با گریه به آغوشم هجوم بیاورد .

_ خانم کوچیک به خدا من قصدم بد نبود فقط میخواستم بازار بریم و به شما خوش بگذره .

بوسه ای روی پیشانی اش جا گذاشتم .

_ فدات بشم میدونم ، این چه حرفیه ؟

با بغضی که در صدایش آشکار بود ، گفت :

_ اخه اقا حیدر از صبح خون منو توی شیشه کردند .

_ من بهش میگم خیالت راحت ؛ طبیب نگفت برای چی حالم من اینجوری شد ؟

همزمان با حرف من مردی قد کوتاه و تپل با عینک ته استکانی که به چشم داشت وارد اتاق شد .

_ مسموم شدید چیز خاصی نیست ، دارو هاتون رو مصرف کنید خوب میشید .

_ خیلی ممنونم .

نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد .

آقای سالاری و حیدر هر دو وارد شدند .

آقا سالاری بالا سرم آمد .

طبیب به سمت بیرون رفت حیدر هم همراهش رفت .

_ بهتری دخترم ؟

نیم خیز شدم و دستی به روسری ام کشیدم .

_ شرمنده به زحمت افتادید .

_ این چه حرفیه توام مثل دخترمی .

بعد از تمام شدن سرمم با کمک مرضیه و حیدر از بیمارستان بیرون زدیم .

بین راه حیدر احساس کردم با من کمی سر سنگین بود ولی به روی خودم نیاوردم تا وارد خانه شدیم خاتون جلویمان آمد .

غرولند کنان گفت :

_ دیر کردید ! کجا بودید ؟

آقای سالاری دستش را کشید و گفت :

_ بیا بریم من برات تعریف میکنم .

نگاهی مشکوک به ما انداخت و رفت .

هنوز سر جایم ایستاده بودم که حیدر با صدایی نسبتا بلند گفت :

_ حوریه بیا بالا کارت دارم .

از تحکم صدایش کمی ترسیدم .

حیدر از کنارم رد شد و به داخل عمارت رفت .

مرضیه نگاهی به من انداخت و گفت :

_ نگران نباش اگه چیزی گفت با مهربونی ردش کن ! نزار به دعوا بکشه ....

پوست لبم را دندان گرفتم و لب لب وار گفتم :

_ وای دعوا خدا نکنه اونم دقیقا امروزی که قراره دختر خالش بیاد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با پاهای لرزان از مرضیه جدا شدم به سمت عمارت رفتم ، قلبم روی تند می‌کوبید گویی قرار بود از سینه ام جدا شود .

 آخر در خواب و بیدار حیدر را دیدم که چه به روز مرضیه بیچاره آورد . تنها امیدم این بود که من بتوانم خشمش را کنترل کنم .

در همین چند روز کم و بیش پی برده بودم که حیدر همچون خاتون عصبی حال است و وقتی به جنون برسد زمین و زمان را به هم می‌دوزد .

 نه ! نه !!! این چه خیالاتی است ؟

 حیدر عاشق من است جز محالات است اگر دعوا راه بیندازد ، در ثانی من با چرب زبانی آتشش را خاموش می‌کنم حتم دارم که می‌توانم !

انقدر در خیالات خود غرق شده بودم که وقتی به خود آمدم جلوی در اتاق ایستاده بودم. 

نفسی عمیق کشیدم و در را گشودم .

حیدر پشتش به سمت در بود مثل همیشه پرده را کنار زده بود و سیگاری گوشه لبش داشت .

زبانم را تر کردم آب دهانم را قورت دادم .

_ اِممم ، حیدر جان ؟

تکانی نخورد .

پیش خود خیال کردم صدایم را نشنیده این بار صدایی بلند تر گفتم :

_ حیدر جان ؟؟

پک محکمی به سیگارش زد و نیم رخش را به نمایش گذاشت .

_ شنیدم مگه کَرَم ؟

لب هایم را روی هم فشردم و خدا را زیر لب نجوا زدم .

_ نه عزیزم این چه حرفیه ، کارم داشتی ؟

پوزخند اعصاب خورد کنی تحویلم داد . 

_ تو خیابون چه غلطی میکردی؟

_ من..من ، باور کن فقط رفتیم پارچه بگیریم . 

_ با اجازه چه کسی اون وقت ؟

نگاهم منگ بین اعضای صورتش چرخید .

لب هایم کش آمد ، همچنان به اون خیره بودم که با صدای فریادش شانه هایم لرزید و باعث شد چند قدمی عقب گرد کنم .

_ میگمممم با اجازه کییییی ؟

با لکنت کلمات را به سختی کنار هم چیدم .

_ من فکر میکردم اشکالی نداره .

_ با اجازه مرضیه خانوم نه ؟!

حال پای مرضیه که وسط آمد به هر زحمتی بود زبان در اوردم ، او نباید بخاطر من مواخذه میشد .

_ حیدر به خدا مرضیه مقصر نیست من خودم گفتم .

_ تو بیجا کردی !!! من که میدونم این چیزا سر تو نمیشه ، دروغ نگو ! اینقدرم از یه کلفت پا پتی طرفداری نکنننننن .

سکوت کردم شاید زبان به دهان گرفتن در چنین موقعیتی بهترین گزینه باشد .

انگشت اشاره اش را عصبی بالا اورد و فاصله بین مان را طی کرد در نیم سانتی ام ایستاد .

چشمانش سرخ و عضلات گردنش منقبض شده بود .

_ بار دیگه پاتو از این خراب شده بدون من بیرون بزاری چشم روی عشق و عاشقی این چرت و پرتا میبندم و قلم پاتو خورد میکنم ، فهمیدی ؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت بزارید لطفا 🙏🌱

کامنتا به ۱۰۰ تا برسه 💥


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

تنم را لَخت و سست روی تخت انداختم و های های گریستم .

حیدر را درک نمیکردم !

 با لمس دستان کسی روی شانه هایم به خودم آمدم ‌.

مرضیه بود ، چقدر داشتن مرضیه را در این عمارت غنیمت می‌دانستم .

 سرم را روی پاهایش گذاشتم ، شروع به نوازش موهایم کرد . درد و دل با او همیشه حال مرا خوب میکرد .

قامت اقای سالاری میان در اتاق نمایان شد .

جانی در تنم نبود خسته تر از آنی بودم که بتوانم از جایم بلند شوم . به زحمت آرنجم را به زمین تکیه زدم تا بلند شوم اما آقای سالاری به سرعت جنبید و وارد اتاق شد .

وسط اتاق ایستاد و گفت : 

_ حوریه جان دراز بکش بابا جان نمیخواد بلند بشی ، فقط اومدم بگم از حیدر به دل نگیر خواهش میکنم یکم غیرتیه بخاطر اینکه خیلی دوستت داره همچین میکنه مطمئن باش همه چی رو من درست میکنم یکم باهاش راه بیا لطفا .

نیم خیز شدم و همان طور که سرم را از روی زانو های مرضیه بلند میکردم ، گفتم :

_ اخه بابا جون من کار بد و خطایی نکردم که حیدر بخواد این بل وا رو برپا کنه !

_ میدونم حق با توعه دخترم من ازت خواهش میکنم این بار رو تو کوتاه بیا اصلا به روی خودت نیار ، الان فرشته آمده دلم نمیخواد بین تون دلچرکینی باشه دشمن شاد بشیم . باشه عزیز جان ؟؟

با فکر آمدن فرشته فرو ریختم خدایا تحمل این معضل را دیگر نداشتم .

آه غلیظی کشیدم و نالیدم : 

_ پس مصیبت بعدی در راهه .... به خدا خسته شدم اخه شما بگید اینجا خونس یا میدون جنگ ؟

جو برای چند لحظه ای ساکت شد شاید انتظار همچنین جسارتی را نداشتند .

 سرم را در گردنم فرو کردم و در خود مچاله شدم . 

مرضیه گوشه لبش را نامحسوس به دندان گرفت تا به من بفهماند که باز دهانم را بی جا و بی موقع باز کردم .

آقای سالاری سکوت را شکست با لحن مهربانی که هرگز از او انتظار نداشتم ادامه داد :

_ الحق و انصاف که داری درست میگی ولی من قول میدم درستش کنم !


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت لطفا بزارید 💥

کامنتا به ۱۰۰ نرسه فردا پارت نمیزارم ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگل خانما لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

بی چون و چرا سرم را به زمین افکندم و چشمی زیر لب نجوا زدم .

شاید کلمه ای دیگر در برابر رفتار خوبش گربه کوره بودنم را نشان می‌داد .

آقای سالاری جلو آمد ، هراسیدم ....

اما بوسه ای روی پیشانی ام جا گذاشتم دلم را گرم کرد به اندازه تمام این نابسامانی های چند روزه دلم قرص شد .

_ نرجس و آرایشگر رو میفرستم تا آمادت کنن . پاشو عزیز جانم .

_ ممنونم ، چشم بابا جون .

با هر زحمتی بود از جا بلند شدم . مرضیه لبخندی زد و گفت :

_ الهی دورت بگردم بخند که وقتی غمگینی دنیا روی سرم آوار میشه .

_ مرضیه چقدر بودنت رو دوست دارم اگه نبودی من یه لحظه ام اینجا نمیموندم .

اعظم خانم تقه ای به در زد و با گشاده رویی وارد شد . بعد از حال و احوال پرسی دست به کار شد .

زرق و برقی به رویم پاشید ، حسابی خوشگل شدم خودم از دیدن چهره ام کیف کردم .

مرضیه سوتی زد و پیراهن سورمه ای لَمه شکلی را از کمد بیرون آورد .

لباس بسیار زیبایی بود از دور با دیدنش به وجد آمدم ‌.

به کمک اعظم خانم پیراهن را تن کردم .

حاضر بودم نگاهی در آیینه به خود انداختم . اعظم خانم پشت سرم ایستاد و گفت :

_ عزیزم هزار ماشالله خیلی خوشگل شدی فقط یادت نره که تو هیچی از فرشته کم نداری !!

فقط باید اعتماد به نفست بالا باشه !

_ چشم یه دنیا ممنون بابت همه چی فدات بشم .

مرضیه تندی جلو تر از من رفت و در را باز کرد .

_ بفرمایید خوشگل خانم .

_ ممنونم عزیز دلم .

سعی می‌کردم با وقار و آهسته راه بروم .

 از پله ها آرام پایین آمدم ، صدای پاشنه های کفشم باعث شد کم و بیش مجلس را به خود مجذوب کنم .

حیدر که کنار شیشه های مشروب ایستاده بود لبخندی مستانه زد و یا دیدن من بادی زیر گلویش انداخت .

به آخرین پله که رسیدم پشت چشمم را نازک کردم و آرام نگاهی زیر چشمی به سالن انداختم . خاتون و یک دختر جوان در حال رقص بودند .

به گمان همان فرشته بود ، پوستی به شدت سفید رنگ داشت . تپل و قد کوتاه بود چشمانش سبز و لب هایی قلوه شکل داشت در کل ترکیب صورتش خوب بود .

برایم عجیب بود که چرا مورد پسند حیدر قرار نگرفته بود !

 در حال دید زدن فرشته بودم که دستان تنومندی از پشت دور شانه هایم حلقه شد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

نفری سه تا کامنت بزارید لطفا ممنونم 💥

پارت بعدی رو ساعت ۱۰ و نیم میزارم فداتون بشم 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با او قهر بودم ولی یاد حرف های آقای سالاری افتادم . باید سیاست به خرج دهم و امشب را به قولی رد کنم چون اگر قضیه را کشدار شود اولین لطمه به من می‌خورد و به طور حتم حیدر نیز بد عنق و عبوس تر از اینی که هست می‌شود .

با خود زیر لب نجوا زدم :

《 پس صبور باش حوریه بعدا به خودت قول بده که تلافی اش را سرش در بیاوری ولی الان بخاطر خودت هم شده کوتاه بیا اوقات خودت را تلخ تکن خیال کن خبری نبوده چیزی نشده

نه خانی بوده و نه خانی رفته است .... 》

گردنم را کمی کج کردم و خودم را در آغوشش جا دادم .

حیدر که منتظر چراغ سبزی از سمت من بود

مرا از زمین کند و چرخی به من داد .

در چشمانش عشق بود ولی گویی شهوت مقدارش بیشتر بود .

با خود می اندیشم مبادا حیدر مرا فقط برای چند سوایی لذت بر گزیده ؟؟

هزاران فکر نا به هنجار در سرم جولان می‌دادند .

هنوزم در خیالتم محو بودم که حیدر مرا زمین می‌گذارد .

زیر گوشم جمله ای را پچ میزد که گر میگیرم . عصبانیت به جانم چنگ می‌زدند ، میخواهم یقه اش را بگیرم و سیلی محکم به او بزنم اما چه کنم که عاجزم ؛ فعلا دور دور اوست و من جز سکوت کاری از دستم بر نمی آید ...

جمله اش را برای هزارمین بار در ذهنم تکرار میکنم .

_ فکر نکنی بخشیدمت نه هوا برت نداره !!

الان فقط جلوی خاله و فرشته ناچارم .

چه آدم بی چشم و رویی است .

چگونه به خود اجازه می‌دهد لفظ ناچار را در دهان بچرخاند ؟!

دلم خانه خان بابا را میخواهد .

دلم شیطنت های گاه و بی گاهمان با آساره و ویرا را می‌خواهد .

کاش برگردم ! به همان کلبه کذایی ....

کاش باز برای یک بار هم شده در مطبخت خانه دلبازمان برگردم و تا شب به انتظار ذوق قربان صدقه های خان بابا کار کنم ، نان بپزم .

حیدر دستم را محکم می‌کشد احساس درد در کتفم می‌پیچد . کمی قیافه ام جمع شود .

زیر لب با حرص می نالم :

_ چته تو ؟؟ دستم و از جا در آوردی !

_ تو هپروت سیر میکنی یا به فکر اونی هستی که امروز باهاش بیرون بودی ؟

خدایا چقدر حرف هایش آتش به جانم می آویخت .

چگونه می‌توانست در این حد یاوه گو و بی ملاحظه باشد .

به خیال خودش عاشق هم بود کم کم در دلم داشت نفرت از او جمع میشد .

باز هم با همان لبخند مصنوعی که به لب داشت گفت :

_ جلوی اینا آبروم برام حکم جون تو رو داره کج بری من میدونم و تو !! حواستو جمع کن !

چقدر شرایط سخت و اشک آلودی بود حتی اجازه خم به ابرو آوردن را نداشتم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به ۱۰۰ برسه

به نظرتون چی میشه 🤔 ؟؟


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

سلام استارتر عزیز افرین عالیه فقط توی تاپیک های قبل این داستانو گذاشتی ای کاش از ادامه اون میزاشتی الان من همش رو خوندمه منتظر ادامش بودم میشه از ادامش بزاری اخه این پارت ها رو قبلا گزاشتی  مرسی خداقوت

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز