2733
2739
عنوان

شوهرمو جادو کرده بودن❗ سرگذشت واقعی✅

| مشاهده متن کامل بحث + 5957 بازدید | 152 پست

_ حداقل بخاطر جلوگیری از جنگ و خونریزی بیا بریم اگه پای خان به روستا برسه و از این ماجرا بویی ببره کل روستا رو با خاک یکسان میکنه ‌.

_ اما من...من.... سهند ازدواج کردم .

تلخندی به رویم زد :

_ ههه به همین زودی خودتو باختی ؟ تو نبودی که پاکدامنیت توی روستا زبان زد خاص و عام بود !؟

صورتم را از شدت شرم بین دستانم گرفتم و گریستم . 

چقدر دلم می‌سوزد به حال تک به تک مان به حال منی که میخواستم رنگ خوشبختی را از راه بی راه طی کنم .

 به خان بابایی که با تمام مردانگی اش هیچ گاه به دل من و زنان طایفمان فکر نکرد و حال بخاطر آبروی ریخته اش به سرانجامی تلخ و ناگوار دچار است . 

نمی‌دانستم باید چه واکنشی از خودم نشان دهم ! وقتی سرم را بالا اوردم تیلا را دیدم .

تیلا تا چشمش به چهره ام افتاد با نفرت نگاهش را دزدید . 

دستش را به سمت سهند بلند کرد .

_ بیا بریم ، من که گفتم خودت رو سکه یه پول نکن !

دلم برایش لک زده بود در این دیار غریب بوی آشنایش همچون جواهر ارزش داشت .

لب لب وار گفتم :

_ برادرم .

ابروان کمند و پر پشتش سیاه رنگش را در هم کشید .

_ اسم منو به زبون کثیفت نیار ! تو لکه ننگ یه تیکه نجاستی ....

دلم خون بود ، با طعنه هایش خون تر شد .

 امشب چه شبی است ؟!

زخم زبان های تیلا مستقیم قلبم را نشانه میگیرفت ، همچون تیری زهر آلود جلاد روح و روانم می‌شود .

_ سهنددد مگه با تو نیستم میگم بیا بریم ؟؟؟

_ تیلا پس دختر عمو؟

_ حوریه مرده !! خیلی وقته یه روز جنگل رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت الانم حتما هفت کفن پوسونده غذای گرگ های بیابون شده حرفی هست ؟

به پاهایش آویزان شدم و ناله کردم :

_ تیلا با خان بابا حرف بزن بزار بیام ببینمش نزار برای همیشه حسرتش به دلم بمونه . غلط کردم بچگی کردم تو رو به خدا قسم ببخشید .

_ خانم من شما رو نمیشناسم .

پاهایش را به عقب پرتاب کرد ، کم کم دستانم رها شد . تیلا بدون سهند به سمت خیابون رفت . هنوز هم همان طور که زانو زده بودم به جای خالیش می‌نگریستم .

این بار به سمت سهند بازگشتم .

ملتمسانه گفتم :

_ سهند تو باهاش حرف بزن خواهش میکنم 🙏

میخواست حرف بزند که غرش تیلا مانع شد و با خدافظی مختصر او را مرا جا گذاشت‌ .

بغض گلویم را می‌فشرد .

_ حیدر حالا من چیکار کنم ؟

حیدر به سمتم امد و زیر بالینم را گرفت .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتمااا💥🌱


❌ شما اگه دخترتون کار حوریه رو انجام بده چه واکنشی نشون میدید ؟؟؟؟؟ ❌


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

مردمان شهر با ترحم به حال رقت انگیزم خیره شده بودند .

حیدر کلافه دستاش را به محاسنش کشید .

از دستش دلچرکین بودم شاید روش های بهتری برای آوردن من به شهر بود و حیدر غلط ترین راه را برگزید .

_ با این اوضاع تا اخر عمر باید صیغه من باشی عقد نمیتونیم کنیم .

او هنوز هم درگیر منافع خودش بود .

چرا در این مابین کسی به دل پاره پاره نمی اندیشید ؟! 

عصبی به او توپیدم .

_ چقدر خودخواهی ! حیدر چطور میتونی با این حال و اوضاع آشفته به منافع خودت فکر کنی ؟

_ منافع توام مگه نیست ؟

_ چرا منو اینجوری آوردی ؟ میتونستیم با خان بابا صحبت کنیم و مجابش کنیم !

_ نکنه خودتو به نفهمی میزنی ؟ خان بابا میخواست تو رو به خان بفروشه میفهمی ؟!

_ اخه این تخیل توعه !!! خان بابا هیچ وقت همچین کاری با من نمیکرد .

_ تو خوش خیال و ساده ای .

_ اگه راست میگی ثابت کن ! من باور ندارم . میخوام برم روستامون دلم برای خانواده ام داره پر میکشه ، غریبی بد دردی خبر یه جا نشینی پدر بزرگت و بی آبرویی مادرت رو بشنوی سخته اینا رو درک میکنی ؟

_ حوریه جانم چرا فکر میکنی من دشمنتم عزیزم من بیشتر از تو ناراحت نباشم کمتر نیستم .

 بیا توی این شرایط به جای اینکه به هم بپریم التیام قلب همدیگه باشیم . بابا یه عمارت توی اصفهان داره چند صد هزار متره عمه گیتی فقط اونجا زندگی میکنه اونم توی یه اتاقش نه بچه داره نه شوهر ، بیا بریم پیشش منم از خانواده بخاطر تو دست میکشم تا یه مدت به آرامش برسیم ، باشه ؟

نمیدانم چرا آشفته حال بودم .

آرام نمی‌شدم ، با تصور چنین بی آبرویی در روستا که تشت رسواییم به صدا درآمده بود قلبم از شدت درد می‌فشرد .

غم و غصه سلول سلول تنم را پر میکرد . 

بغضی سهمگین بیخ گلویم بود ، ناخوادگاه با صدای بلند گریستم .

حیدر جلو آمد و شانه هایم را در حصار آغوش پر مهرش گرفت .

کاش عشق مان سر انجامش این چنین نبود !

 از عاقبت پایانی اش میترسیدم زندگیم در این روزا سراسر از برگ های پاییزی خشک و بی روح است .

سوز سرمای شب جان و تنم را لرزاند .

 هر چند که تن حیدر گرم بود اما بند بند وجودم یخ زده بود ، آرام نمی‌گرفت .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه لطفا 💥🌱


بدون_#  لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



ساعتی با ماشین در شهر چرخیدیم ، سکوتی مگو در فضای ماشین حکم فرما بود .

 حیدر چند سوایی یک بار به صورتم می‌نگریست و من غرق در واهمه خیالاتم به خیابون خیره شده بودم .

_ بریم خونه ؟

لب زدم :

_ بریم .

_ شرمنده من میخواستم شب قشنگ و پر خاطره ای رو برات بسازم .

چیزی نگفتم تقصیر حیدر نبود ، تقصیر هیچ کس نبود فقط اندکی تقدیر و سرنوشت به ساز دلمان نرقصیده بود .

دم عمارت نفسی عمیق کشیدم . 

این خانه هیچ گاه به دلم ننشت از در و دیوارش بی زار بودم . 

چه خوب بود اگر حیدر راست بگوید و راهی اصفهان شود .

شاید این دوری به نفع همه مان باشد .

 تا ذهن ها آرام شوند و دل ها کمی تنگ بلکه محبت هایمان گل کند !

از ماشین بی حرف پیاده شدم و بدون منتظر ماندن پاورچین پاورچین گام برداشتم .

 چراغ های عمارت خاموش بود ، نور فانوسی در زیر زمین چشمم را زد .

صدای پای کسی روی برگ های خشک کشیده شد . گویی صدای خش خش برگ ها از انتهای حیاط می آمد .

خشکم زد ، پاهایم سست شد .

احساس می‌کردم کسی از دور مرا می‌نگرد .

لب هایم کش آمد حتی جرئت نداشتم قدم هایم را باز گردم تا به حیدر برسم .

 خدا خدا میکردم ، حیدر برسد و مرا از این تنگنا نجات دهد .

بعد از دقایقی حیدر متعجب به سمتم امد .

_ اتفاقی افتاده ؟

انگشت سبابه ام را بالا آوردم و با چشمانی که از ترس یخ زده بود گفتم :

_ اون....اونجا فانوس روشنه !

_ خخخ کدوم فانوس توهمی شدی ؟ اونجا که تاریکه ، بیا بریم بخوابیم .

_ به خدا من حتم دارم یه کسی توی زیر زمینه ! 

_ حوریه جان میشه تشریف بیاری بریم بخوابیم ؟ 

همان طور خیره به زیر زمین به سمت عمارت رفتم .

فردا صبح طبق معمول با هیاهوی عمارت برخاستم .

تا چشم باز کردم مرضیه و آسو را نظاره کردم . مشغول جمع کردن لباس هایم بودند ، 

متعجب نیم خیز شدم و با همون موهای ژولیده سلام دادم .

_ سلام صبح بخیر .

خمیازه ای کشیدم :

آسو ریز خندید و با بلبل زبانی گفت :

_ سلام به روی ماهت ، ساعت خواب ؟

اخ که چقدر دلم برای تند خویی های آساره تنگ شده بود .

صدای باران مرا به وجد اورد ، پتو را پس زدم و به سمت کنار پنجره قدم برداشتم .

خیره به حیاط شدم ، حیدر را دیدم با نگاه خیره ام اون نیز به سمت پنجره بازگشت .

از حیاط دستی بلند کرد .

_ سلاممم .

_ سلام عزیزم .

 با وارد مرد غریبه ای به حیاط عمارت پرده را به سرعت انداختم و به اتاق بازگشتم .

سرم را خاراندم .

_ اینجا چه خبره ؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتما 💥🌱


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

مرضیه همان طور که پیراهتم را تا میزد گفت :

_ آقا حیدر از صبح خروس خون برپا دادند میخوان راهی عمارت اصفهان بشن .

باشنیدن تصمیم حیدر لبخندی پهن روی صورتم جا خوش کرد .

همان طور که دندون هایم را به نمایش می‌گذاشتم و با ذوق گفتم :

_ واقعاااا ؟ اخ جووووون .

آسو که خوشحالی مرا دید به سرعت همراهیم کرد . دست مرا کشید و گفت :

_ بیا برقصیم .

درست بود که همچون اشراف زاده ها حرکات آرام و پر از افاده بلد نبودم اما رقص تند و محلی را از بر بودم .

 مگر میشد دختر باشی و رقص بلد نباشی ؟

هر دو همزمان میرقصیدم ، مرضیه کنار ایستاده بود و دست میزد .

با صدای آقای سالاری قلبم ایستاد ، بدون حرکت سر جایم ماندم .

_ به به حوریه خانم پیش ما بهتون بد می‌گذشت؟ 

سرم را به زمین افکندم ، لپ هایم از شدت شرم سرخ گون شد .

مضطرب دست هایم را در هم قلاب کردم .

_ بابا جون نه به خدا .

اخمی کرد و چیزی نگفت .

کم مانده بود از ترس پس بیوفتم ، به هیچ عنوان قصد ناراحت کردن آقای سالاری را نداشتم به اندازه پدرم او را دوس میداشتم .

جلو رفتم و دستانش را گرفتم .

 بوسه ای آرام و سریع روی دستانش کاشتم .

_ بابا جون ببخشید تو رو خدا از دست من دلگیر نباشید ، خدا میدونه من شما رو به اندازه پدرم دوست میدارم .

با شنیدن صدای قهقه ی آقای سالاری جا خوردم .

منگ به چهره ی شادابش چشم دوختم .

_ دخترم تو جونمی این حرفو نزن ، من فقط میخواستم مزاح کنم .

_ وای من خیلی ترسیدم .

_ جسور باششش دختر جان !

_ چشم .

_ آفرین به تو ، اصفهان راحت تری خبری از کسی نیست اگه عاقل باشی حیدر را مثل انگشتر بین دستات جا میدی ! خودت میدونی چی میگم .

سرم را بالا اوردم .

_ من این سیاست ها رو بلد نیستم ولی تمام تلاشم رو میکنم ممنونم بخاطر وجودتون .

بعد از سه روز زحمت بالاخره تمام سور و سوت رفتن مهیا شد .

چمدان به دست دم عمارت ایستاده بودیم .

خاتون با چشمانی که از گریه سرخ شده بود جلو آمد .

نگاهی پر از نفرت تحویلم داد ، مرا جا گذاشت و حیدر را در آغوش کشید .

حیدر سریع از او فاصله گرفت و پدرش را بغل کرد .

میخواستم خاتون را ببوسم که بدون هیچ حرفی ما را ترک کرد و به طبقه بالا رفت .

آقای سالاری سرش را تکانی داد و آهی کشید .

 مرا در آغوش کشید . 

_ حیدر جان مواظب دختر من باشیا !!! نبینم اخم به ابروهاش بیاد !

چشم پدر قول میدم مواظبت کنم .

_ احسنت پسرم ، کمی که اوضاع بهتر شد پیش تون می‌آییم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه 💥🌱


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2728

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ احسنت پسرم ، کمی که اوضاع بهتر شد پیش تون می‌آییم . مطمئنم خاتون هم عادت میکنه .

خب دیگه برید به سلامت ؛ سلام منو به گیتی برسونید .

_ بابا جون بابت همه چی خیلی ممنونم .

_ پدر خدانگهدارتون .

_ عزیزید .

بوسه ای روی پیشانی ام کاشت و ما را راهی کرد . 

نگاهی به عمارت انداختم و دل کندم .

مرضیه و آسو برای تنها نماندن من با ما همراه شدند .

در ماشین را بستم .

نرجس کاسه ای آب را پشت سرمان ریخت با دور شدنمان به عمارت بازگشتند .

رانند ماشین اقا جمیل و حیدر جلو نشسته بودند .

از پنجره کنار ماشین به بیرون مینگریستم .

حال عجیبی داشتم ، یعنی روزگارم چه میشود ؟ چه قرار است رقم بخورد !؟

به سمت سرزمینی میروم که فقط نامش را تا به حال شنیده ام !

 این جدایی ، این دوری شاید به نفع من شود . شاید بتوانم حیدر را رام کنم و زندگی را بچرخانم . به قول عزیز شوهرم را همچون انگشتر در دستم نگه دارم ‌. 

من قول می‌دهم قوی باشم ، محکم بایستم ! 

خدایا خودت کمکم کن .

 نمیدانم چه زمانی گذشت ولی گویی خواب چشمانم را ربود .

 با تکان خوردن شانه هایم نیمی از چشم راستم را گشودم .

_ حوریه جان ؟؟

با شنیدن صدای آشنای حیدر کم کم هوشیار شدم . 

_ اِممم ، جانم حیدر ؟

_ بیا ناهار بخوریم ناشتا هم که نخوری !

_ ممنون ، الان میام .

بعد از رفتن حیدر آسو به سمتم امد .

_ خانم جان صورتت رو میخوای بشوری ؟

با کوزه ای که آسو آورد دست و صورتم را شستم . 

جلو تر رفتم ، حیدر روی میز چوبی چهار زانو نشسته بود . کنار حیدر نشستم ، مجمه ای بزرگ آوردند .

 درون مجمه نیمرو و چایی و نان تازه بود .

سینی را مرضیه خالی کرد و زیر لب گفت : 

_ بفرمایید .

میخواستم به آنها نیز تعارف کنم ولی حیدر با سر تشکری کرد و به گوشه ای دیگر فرستادشان .

تکه ای نان کند و با نیمرو پرش کرد بعد از پیچاندن لقمه آن را به سمتم گرفت .

لبخندی شیرین به رویش پاشیدم و با ولع شروع به خوردن لقمه کردم .

آنقدر گرسنه ام بود که بدون نگاه به اطراف غذایم را تمام کردم .

کمی حیدر دور و اطراف چرخید و دوباره سوار ماشین شدیم .

راه نسبتا طولانی بود بدنم خسته بود ، به رخت خوابی گرم به شدت نیاز داشتم .

سرمای راه که به جان استخوان هایم لرز انداخته بود .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه لطفا 💥

پارت بعدی رو ۱۰ میزارم ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

وقتی وارد اصفهان شدیم از آن همه معماری و نقش نگار به وجد آمده بودم .

 شهر به شدت زیبایی بود .

با ذوق به اطراف نگاه میکردم ، لحظه ای از نظاره منظره اطرافم دست نمی‌کشیدم .

ماشین را جلوی عمارت نگه داشتند .

دو ستون بزرگ در جلوی عمارت قرار شد به ظاهر خانه ای زیبا بود ولی نه به اندازه عمارت آقای سالاری ، هاج و واج جلوی عمارت بدون حرکت ایستاده بودم ‌که صدای حیدر رشته افکارم را بر هم زد .

_ میدونم به پای عمارت بابا نمیرسه اما اینجا ام خوبی های خودشو داره حداقلش آزادی داریم .

کاملا به سمتش برگشتم .

_ عالیه این چه حرفیه ؟ به دل من که خیلی نشست .

_ خداروشکر مهم اینه که تو خوشت بیاد !

از من فاصله گرفت و به سمت در رفت .

کُلون در را کوبید و کنار ایستاد .

چندی بعد پیر زنی با چارقد گلدارش بین چارچوب نمایان شد .

با دیدن حیدر گل از چهره ی نورانی و مهربانش شکفت ‌.

_ سلام عزیزم خوش اومدی مادر ، چه عجب از این طرفا ؟ با کی اومدی ؟!

نگاهی دقیق به دور و اطراف حیدر انداخت که ما را پشت سرش دید .

_ خانومته؟

_ بله خاله اشرف حوریه خانوممه ،

 حوریه جان ایشون هم دایه من بودند و تاج سر من هستند .

با گشاده رویی جلو آمد و دستم را به سمتش بلند کردم .

_ سلام خوب هستید ؟ از آشنایی تون خوشبختم .

_ به به عروس خانم ، ماشالله هزار ماشالله احسنت به اقا حیدر گل عجب عروس برازنده ای ! 

با صدای عمه گیتی که از انتهای حیاط می آمد 

خاله اشرف از چارچوب در کنار رفت .

کمرش خمیده بود .

 پوستی چروک و تیره رنگ داشت ، چشمانی قهوه ای رنگ و چهره ای به شدت معمولی داشت اما جنس رفتار و اخلاقش خودمانی بود و فرقش با ایل و تبار خاتون آسمان تا زمین بود .

چارقدش را در اورد ، روسری گلدار سفیدش خودنمایی کرد .

_ بفرمایید داخل خوش آمدید ، صفا آوردید قدم روی تخم چشم ما گذاشتید .

میخواستم دومرتبه به سمت ماشین باز گردم تا چمدان هایم را بیاورم که اقا جمیل گفت :

_ شما بفرمایید خانم جان من خدمتتون میارمشون ‌.

_ دستتون درد نکنه .

جلو تر از حیدر به داخل حیاط رفتم .

عمه گیتی روی بالکن ایستاده بود ، 

کت و دامن سورمه ای رنگی را به تن داشت .

_ سلام حوریه خانم گل ، خوبی عزیزم ؟

_ سلام عمه جون شرمنده مزاحم شما شدیم .

_ این چه حرفیه شما صاحب اختیارید ! بیا بالا جانم .

گلدان های سفالی شکلی از بالکن آویزان بود .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتما 💥

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

نگاهی کوتاه و مختصر به محوطه اطرافم انداختم .حیاطی نسبتا بزرگ با حوضچه ای کوچک که پر از ماهی های گلی بود و در اخر باغچه ای کوچک که  گل های رنگارنگ در آن کاشته شده بودند .

 در کل حسی آمیخته با صمیمت در سلول هایم جوشید .

لبخندی محو بین چهره ام جا خوش کرد .

با صدای عمه گیتی چشم هایم را از حیاط گرفتم و به سمت پله های بالکن رفتم .

چند قدمی با عمه گیتی فاصله داشتم ، عصا به دست جلو آمد و مرا در آغوش کشید .

 در همان حین آرام پچ زد :

_ خوب کاری کردی کنار خاتون بودن آخر و عاقبت نداره ! زرنگی کردی دختر جون .

نمیدانم خاتون با عمه چه کرده بود اما به نظر می آمد جدا از ماجرای خواهر شوهری دلش عجیب از دستش خون است .

حیدر پا در حیاط گذاشت ، دست هایش را به هم کوبید نفسش را بیرون فرستاد .

_ اخ اخ اصفهان هم سرد شده ، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود . خیلی وقته نیومدم .

عمه چایی تازه دم داری ؟ هنوزم سماورت کنار ایون آتیشش پر تب و تابه ؟؟

عمه تک خنده ای سَر داد ، عصایش را در هوا تکان داد .

_ ای حیدر امان از دست تو نمیگه دلم برای عمم تنگ شده ! دلش برای سماور تنگ شده ...

خندان هر سه راهی خانه شدیم .

عمه از پنجره صدا زد :

_ اشرف میوه خشک و گز بیار .

_ باشه میارم .

هوا بس ناجوانمردانه روز به روز سرد تر میشد .

کرسی عمه گیتی وسط خانه بر پا بود .

 یاد اتاق خان بابا افتادم که همگی بلند ترین شب سال را جمع میشدیم .

 در فکر فرو رفتم حال که من نبودم چه کسی کار های خانه را انجام می‌داد ؟

ایلدا که خیلی وقت است فرسوده و رنجور شده و نای کار سنگین را ندارد .

آسو هم که هنوز انقدری بزرگ نیست که بتواند همه کار ها را به نحوه احسنت اداره کند ، ویرا نیز همچون برگ پاییزی خشک شده و از بچگی تا کنون اسیر اتاق است .

خدایا سرم درد می‌گیرد وقتی به زندگی شان می اندیشم .

 مرد های طایفه‌ ام خسته و آشفته بعد از آن همه کار و مشغله روز به خانه پناه می آوردند ولی در خانه لقمه ای غذا برایشان یافت نمی‌شود .

 با هزاران منت باید استکانی چای را بنوشند .

قطره های اشک در چشمانم جوشید میخواست ببارد که صدای عمه گیتی مرا از این افکارات در هم بیرون کشید .

_ برای چی بغض کردی گل دختر ؟

لب لب وار چانه هایم لرزید .

_ هیچی شرمنده .

_ به من بگو .

حیدر که به قاب عکس های روی طاقچه خیره بود زود تر از من دست به کار شد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

💥کامنتا به صد برسه حتماااا💥

#‍ بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

ممنونم از صبوری تون از امشب قول میدم سر تایم بزارم واقعا مشکل داشتم فداتون بشم 😍

_ اخه عمه جان مادر و پدری که نمیخوانش !

_ یعنی چی پسر جان ؟ مگه میشه !؟

حال با شنیدن توصیفات حیدر از خانواده ام هاله از غصه اطرافم را در برگرفت ، به معنای واقعی احساس میکردم شخصیتم با خاک یکسان شده است . گمان میکردم نمیتوانم سر بلند کنم .

در خود مچاله شدم و زیر کرسی وسط هال خودم را غرق کردم .

عمه که درماندگی ما را فهمید گوشه لبش را گزید و زیر چشمی به حیدر غرید .

_ خب حالا بیایید تازه از راه اومدید یه چای بنوشید ، غم و غصه را به دست فراموشی بسپارید .

سرم را بالا اوردم و این بار تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و به او نگریستم .

گویی نگاه پر دردم را فهمید ، چشمانش را دزدید و از اتاق بیرون زد .

عمه که اتاق را خالی دید ،

 با لحنی دلگرم گفت :

_ دورت بگردم خودتو ناراحت نکن هر چی که هست فدای سرت .

نمیدانم چرا عمه را از ایل و تبار حیدر نمیدیدم ! گویی درد کشیده بود مرا درک میکرد .

وقتی مطمئن شدم خبری از حیدر نیست ، با نادیده گرفتن اندک جزئیاتی ماجرا را برای عمه گفتم ‌.

عمه که به دهان من چشم دوخته بود ، کمی خودش را جابه جا کرد و متفکرانه دستی به چانه اش کشید .

_ چی بگم دختر خوب ، عجب ماجرای پیچیده ای !

کُلون در تکانی خورد و خاله اشرف وارد شد .

من که روی پاهای عمه دراز کشیده بودم سریع برخاستم و نشستم .

خاله اشرف که گویی مهربانی اش زبان زد بود ، گفت :

_ بخواب گل دختر برای چی بلند میشی ؟ ما از این به بعد عین مادر و دختریم ، باید راحت باشی اینطوری اذیت میشی !

_ سلامت باشید نه راحتم ممنون ، راستی شرمنده به کل از یاد برده بودم کمک نمیخواید ؟

_ امشب مهمون ما هستید از فردا شب صاحب خانه شمایی ناهار و شام ها رو درست کن اگه زحمتی نیست و بلدی !

عمه زودتر از من گفت :

_ به به راجب عروس ما چه فکری کردی ؟ نمیدونی برای خودش کدبانوییه !

همان طور که گفت و گویشان را می شنیدیم سفره را از درون مجمه بیرون آوردم و پهن کردم . استکان های درون مجمه را هم روی سفره گذاشتم ، گویی مطبختشان مانند خانه خان بابا در حیاط قرار داشت .

خاله اشرف دوباره بلند شد و مجمه خالی را بیرون برد .

_ با اجازتون یه سر برم بیرون ببینم چه خبره . 

_ برو مادر فقط یه بلوز گرم بپوش .

چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم .


لطفا : ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتما 💥🌱

عزیزای دلم پارت بعدی رو ساعت ۱۰ میزارم امشب به احتمال زیاد ۳ پارت میزارم 💋

#‍ بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2740

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

حیاط را نظاره کردم کسی را جز اقا جمیل ندیدم . باران می‌بارید و او زیر شیروانی حیاط ایستاده بود .

_ آقا جمیل چرا داخل نمی‌آید ؟ اینجا سرده سرما می‌خورید .

_ اخه منتظر اقا حیدرم میخوان بیرون برن .

چشمی دومرتبه در حیاط چرخاندم که کسی را ندیدم .

_ حیدر کجاست ؟

_ توی زیر زمین خانم جان ، میخواید صداشون کنم ؟

_ نه لازم نیست .

دمپایی های عمه را که جلوی در جفت شده بود را پا کردم ، از پله ها پایین آمدم .

به سمت زیر زمین که در انتها حیاط جای داشت حرکت کردم .

پیش از آنکه به زیر زمین برسم نگاهی به مطبخت انداختم .

آسو و خاله اشرف مشغول کشیدن دیس های برنج بودند ، سرم را از لای در به مطبخت فرو بردم .

_ کمک نمیخواید ؟

_ فدات بشم حالا تا اینجا اومدی کوزه ماست رو از داخل زیر زمین میاری خاله ؟

_ بله چشم .

بهانه ام که برای رفتن به زیر زمین مهیا شد با دو بدون سر و صدا به سمت زیر زمین رفتم .

در فلزی زیر زمین صدایی بلند از خود تولید کرد و حیدر سریع از گوشه زیر زمین به طرفم آمد .

_ تو اینجا چی میخوای ؟

ابروهایم را بالا پرتاب کردم .

_ چیکار میکردی ؟

_ هیچی کاری نمیکردم !

مشکوک به او نگریستم و کوزه ماست را یافتم .

بعد از دقایقی گفتم :

_ بیا بالا غذات رو بخور .

حیدر کلافه دستی به موهایش کشید و جواب داد :

_ باشه تو برو منم الان میام .

از پله های زیر زمین بالا رفتم و کوزه ماست را به خاله اشرف دادم ‌.

هزاران فکر در سرم میچرخید ، نمی‌دانستم حیدر می‌خواهد چه کند و قصدش از این پنهان کاری چیست !؟

ذهنم درگیر بود .

شام را دور هم خوردیم ، حیدر که منتظر رفتن بود غذایش را تمام نکرده سریع از جا بلند شد و گفت :

_ من کار دارم دیر میام ، شما بخوابید .

دیگر تحمل نداشتم حرکت و رفتارش به شدت مشکوک بود و من عاجز از تر همیشه نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان دهم .

_ حیدر کجا میری ؟

بر خلاف تصورم حیدر بلند غرید :

_ باید توضیح بدم ؟!

خاله اشرف گفت :

_ مادر به زنت توضیح ندی پس به کی توضیح بدی ؟!

_ من به بابامم جواب پس نمیدم چه برسه حوریه ! 

عمه که حیدر را به خوبی میشناخت ، ارام گفت :

_ باشه برو عمه جان دعوا که نداریم ، مواظب خودت باش .

حیدر که رفت . هر کسی در لاک خودش بود .

کم کم بساط خواب در خانه بر پا شد اما دلهره و آشوب نمی‌گذاشتن پلک هایم آرام گیرد ‌.

لحاف و تشک ها را خاله اشرف پهن کرد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه لطفا 💥🌱

پارت بعدی رو ۱۰ میزارم .


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

خسته بودم ولی نگرانی خستگیم را انکار میکرد .

این بار هزارم بود که کنار پنجره میرفتم و دقایقی بیرون را نظاره میکردم و دوباره برای فرار از سوز سرما به زیر کرسی پنهان می آوردم .

همگی خواب هفت پادشاه را می‌دیدند و من همچنان بیدار بودم .

گوله های برف آرام زمین را سفید پوش میکرد .

کم کم خواب میهمان چشم هایم شد ، گرما تنم را بی حس کرد ناگهان با صدای مهیب بسته شدن در اتاق خواب از چشمانم فراری شد .

با هول و والا از جا برخاستم .

آسو که با همان صدا از خواب پرید ، دستی به پلک هایش کشید و خواب الود گفت :

_ خانم جان چه خبره ؟ کی بود !؟

پرده را کنار زدم ، حیدر روی شانه های اقا جمیل آوار افتاده بود حتی نمی‌توانست درست راه بیایید .

پرده را کنار زدم و با سرعت به سمت حیاط دویدم .

در را با شتاب باز کردم ، بی توجه به صدا زدن های خاله اشرف پا برهنه به حیاط رفتم .

تا به حیدر رسیدم سرش را بالا اوردم و به چهره ام با دقت نگریستم .

لکه های خونی روی پیراهن سفید رنگ حیدر در همان ظلمات شب هم نمایان بود ‌.

گوشه لبش پاره شده بود ، این حال و روز آشفته نشان از دعوا میداد .

 با هول و والا پی جو شدم :

_ چی شده؟ حیدر چت شده ؟؟

حیدر بی رمق بود گویی در حال خود نبود به جرئت میتوانم بگویم حتی مرا نشناخت‌ .

سرش را منگ تکان داد ، اقا جمیل را پس زد قدمی برداشت به ثانیه نکشید که روی زمین پخش شد .

 لباس هایش گلی شد .

 دستپاچه بلندش کردم ، اقا جمیل کمک کرد تا او را بالا ببریم .

صدای بالا کشیدن بینی اش عصبیم میکرد . میخواستم پاسخگو باشد ولی او نمیتواست نمیدانم خودش را چگونه به همچین حال و روزی دچار کرده بود !

حال همه بیدار بودند ، کسی حرفی نمیزد فقط نظاره گر این ماجرای تلخ بودند .

 روی اولین تشک پهن شده دراز شد به سمتش رفتم تا دکمه های صدفی رنگش را باز کنم بویی تلخ و آشنا به مشامم رسیدم گمان میکردم مشروب خورده باشد .

تمام پازل های مبهم ذهنم را چیدم حیدر مرا پس زد و زیر لحاف خزید .

از همان زیر فریاد زد :

_اینجا بالای سر من چی میخواید ؟؟

 برید دیگه ...

آهی از ته دل کشیدم و بلند شدم . 

به سمت دیگر خانه روانه شدیم .

آقا جمیل شرمنده کلاهش را از سر بیرون اورد . _ شرمنده ام خانم جان من کاره ای نبودم !

لحظه ای پاهایم سست شد ، آرام آرام لغزیدم و روی زمین نشستم .

سردم بود یا شاید این سرمای آرزو هایم بود ، سرمای تمام دلخوشی هایم ...


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا حتما به صد برسه 🌱💥

عشقا حمایتا خیلی کمه ❌

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با بغضی خفته نالیدم :

_ مگه حیدر معتاده ؟

عمه گیتی جلو تر آمد و تمام تن بی رمق را بین دستانش گرفت .

_ نه عمه جان این چه حرفیه به حال جونن گاهی ممکنه پیش بیاد .

آقا جمیل گویی از طرفداری عمه به ستوه آمد و بلافاصله از اتاق بیرون زد .

عمه شانه هایم را مالید و به مرضیه اشاره کرد .

_ لیوان اب قند بیار لطفا .

_ ن نمیخورم عمه جون ، برید استراحت کنید . شرمنده اذیتتون کردیم .

_ این چه حرفیه دختر جان !

خاله اشرف و عمه را راهی کردم تا به رخت خواب هایشان باز گردند .

مدتی مرضیه و آسو کنارم نشستن ، هر سه لام تا کام حرفی نمیزدیم .

 دوباره سکوت در فضای اتاق حکم فرما شد . مرضیه کنار گوشم آمد و پچ زد :

_ میخوای بریم از اقا جمیل بپرسیم کجا رفتن؟ چیکار کردند !؟

پوست لبم را به دندان گزیدم و مضطرب به عمه و خاله نگاه کردم .

مرضیه که منظور مرا فهمید زود جواب داد :

_ اونا الان خوابن آسو هم حواسش هست پاشو تا بریم .

در ذهنم جرقه ای زد و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتیم .

 مرضیه کت حیدر را از میخ ایوان برداشت روی شانه هایم انداخت .

هنوز برف می‌بارید دانه های برف روی لباس هایم آب می‌شدند .

دو دستم را روی سرم گذاشتم و با دو مسافت حیاط را طی کردیم .

 اقا جمیل در زیر زمین نشسته بود و فانوسی کنارش بود .

تقه ای به در زدم ، با شنیدن کلمه 《بفرمایید 》در را گشودم .

اقا جمیل مضطرب از جایش برخاست .

_ اقا حالشون بده ؟

_ نه نه حیدر خوبه نگران نباش ، اومدم راستش.....بپرسم کجا بودید ؟ چرا حیدر حال و روزش همچین بود !؟

_ خانم جان اخه من الان به شما چی بگم ؟

سرش را زمین افکند و من نیز بی روح و سرد در گوشه ای از زیر زمین نشستم و زانوی غم را بغل گرفتم .

مرضیه به سمتش رفت چند کلامی زیر گوشش پچ زد .

چندی بعد هر دو به سمتم آمدند .

_ راستش آقا از خیلی وقت پیش عادت داشتن که کاباره برن ولی از وقتی شما رو دیدن توبه کردند نمیدونم باز چرا هوس به سراغ شون اومد ....

چشمانم از حدقه در آمد .

یعنی او به من خیانت کرده بود و خیلی راحت زیر لحاف پشمی اش خواب بود ؟!!!

باورش سخت بود ، گوش هایم سنگین شد .

دلم میخواست گریه کنم ، هق بزنم و خودم را سبک کنم ولی به سنگی سخت تبدیل شده بودم . 

_ خانم خوبید ؟

هق زدم :

_ یعنی حیدر به من خیانت کرد ؟

حال دیگه کارم از هق زدن گذشته بود زجه میزدم .

 دهانم را محکم بین دستانم فشردم .

_ مرضیه چرا من اینقدر سیاه بختم ؟!

_ الهی من برات بمیرم گریه نکن .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

نمیدانم چندی ساعت بود که چشمانم بدون استراحت می‌بارید ولیکن گویی شب طولانی شده بود هر چه می‌گذشت تمام نمیشد .

عقربه های ساعت کند حرکت میکرد ‌.

بی رمق روی شانه های مرضیه آوار بودم و از پنجره ی کوچک زیر زمین به آسمان نگریستم ، خورشید را دیدم که کم کم خودنمایی می‌کند و چهره اش را به نمایش می‌گذارد .

دیگر آنقدر چشمانم باریده بود که جان و تنی باقی نبود ‌.

سلامه سلانه به طرف خانه رفتم .

در آغوش مرضیه پناه بردم و پیش از آنکه فکر و خیالی در ذهنم جولان دهد خواب مرا بلعید .


 **** 

نور خورشید چشمانم را زد .

از زیر کرسی نگاهی ریز به خانه انداختم .

 حیدر کنار عمه نشسته بود به نظر در حال تعریف بودند ، خبری از بقیه اهل خانه نبود .

کم کم از جا بلند شدم .

_ سلام .

_ سلام عزیز عمه بیا ناشتایی بخور الان میگم اشرف برات چایی بریزه .

چشم هایم را مالیدم .

_ نه ممنون خودم میریزم .

حیدر لبخندی به رویم زد .

 با یادآوری دیشب از وجودش چندشم شد ، دستش را چند باری به زمین کنارش کوبید .

_ بیا اینجا خانومی .

حالم از تظاهر پنداری اش به هم خورد .

چطور می‌توانست تا این حد پست باشد ؟!

 شب را در کنار هم بالینی دیگر سپری کرده بود و صبح را از عطر نفس های حوریه مست میشد چقدر ماجرای عاشقی اش مضحک بود!!!

تو که با اسب سفیدت از دشت های دور و جاده های پر غبار آمدی تا روزگارم را همچون اسبش سفید پوش کنی چرا دنیایم را به تاریکی سپردی ؟!

تو همراهم میبودی ، تو التیام درد هایم بودی تو تمام خواهش و تمنای من بودی ؛

 در این شهر غریب بدون شانه هایت بدون دلگرمی وجودت چه کنم ؟!

تا به حال شده است تمام سوسوی امیدت به بن بست برخورد کند !؟

و حال که کوچه بن بست را تماشا میکنی درمانده تر از همیشه چشمانت خیس از قطره های باران اشک شود ؟!

شده است که هیچ کسی را به معنای واقعی نداشته باشی !؟

تنهایی تمام سلول های وجودت را در بر گیرد و همچون نقابی روی چهره ات را بپوشاند ؟!

برایت پیش آمده ؟؟؟؟

من در لحظه ای که تلخ تر از مرگ است دست و پا میزنم .

شاید باورش برای خودم نیز سخت باشم ولی باز هم با دیدن قامتش دلم میلرزید ، قلبم میکوبد .

چه داستان عاشقیمان زود به انتها رسید ، چه زود شاعرانه هایمان تمام شد.....

با چشمانی که شراره های آتش خشم از انها می‌بارید نگاهی خشمگین به او انداختم .

_ ههه بیام پیشت ! دیشب کجا بودی ؟؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

💥کامنتا به صد برسه حتمااا💥


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

برخوردش جدی شد از حال و هوای عاشقی بیرون آمد .

_ یعنی چی ؟ منظورت چیه ؟!

_ منظورم اینه دیشب تا دیر وقت چیکار میکردی ؟

_ باید توضیح بدم !؟

_ نه لازم به توضیح نیست ، حال و روز دیشب تو داد میزد که کجا بودی و مشغول عیاشی بودی !

_ بلبل زبون شدی !

_ شاید ..ولی دیگه اون حوریه ساده مرد .

تو چی پیش خودت فکر کردی ؟فکر کردی من یه دختر روستایی بدبختم که میتونی از کنار خانوادم بیاریم و هر کاری خواستی انجام بدی آیا همچین خیالی در سر میپرورندی آقای شهری زرنگ ؟؟؟!

_ حوریه حواست باشه داری چی میگی ! دلت از کجا پره باز روی سر آوار شدی ؟

عمه گیتی با ریشه های قالی دستباف خانه ، خودش را سرگرم کرده بود حتی سرش را بالا نمی‌آورد .

من میخواستم در عین خودخواهی این زندگی را تمام کنم . شاید قصاوت گر و کم تحمل خطاب میشدم ولی ایلدا همیشه میگفت :

《 مردی که حرمت زنش را نگه ندارد و تن به هم بالینی با کس دیگری دهد دیگر آن خانه ویرانه خانه است و تلاش برای ادامه زندگی با او مانند جان کندن ماهی بیرون افتاده از تنگ است . 》

_ حیدر تو دیشب حریم زن بودن منو شکستی !

تو خودت رو تا دیشب عاشق خطاب میکردی در صورتی که خیلی راحت یه زن ولگرد خیابونی رو به من ترجیح دادی . چرا حداقل بگو چرا ؟؟؟عیب و نقصم چی بود که به او زن فروخته شدم !

عمه دستپاچه دستش را به زمین زد تا بلند شود . استغفرالله گویان میخواست از در اتاق خارج شود ‌که با صدایم سر جایش ایستاد .

_ عمه جان کجا میرید ؟ چرا منتظر نمیمونید تا شاهکار برادر زاده تون رو بشنوید .

_ تو روخدا بزار من برم حوریه جان ، بین دعوای زن و شوهری شما دخالت نکنم راحت ترم . خودتون دوتایی سنگ هاتون رو وا بکنید .

چشم از عمه گرفتم و این بار با فریاد غریدم : 

_ جواب منو بده حیدر دیشب تا دیر وقت چیکار میکردی ؟

حیدر گویی میخکوب زمین شده بود ، چشم هایش را خیره به پنجره دوخته بود .

رگ های گردنش برجسته شده بود ، به گمانم به غیرتش بر خورده بود انتظار نداشت تشک رسواییش را پهن کنم .

حال باید وارد مرحله ای میشد که دست پیش را بگیرد و مرا متهم کند تا خودش تبرعه شود .

_ چی میگی چرا خصلت های خودت رو به من میچسبونی ؟ چرا خیابون رفتن های پنهونی خودت رو نمیگی که تا ماشین ما رو دیدی وسط کوچه پس افتادی !

از تهمتش رنجیدم ولی توقعی بیش از این از او نداشتم ‌.

خزان خوشی هایم رسیده بود ، 


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتما 💥


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

خزان خوشی هایم رسیده بود ، حقیقتی تلخ بود که پذیرش همچون تیر زهر آلود قلبم را از درد میفشرد .

فرهاد قصه هایم چه زود عاشقی را از یاد برد .


بد مشو ! 

  من جز تو در این حوالی آشنایی ندارم .


بد مشو !

 دنیایم را نیاشوب من عهد های دروغینت را باور کرده بودم .


دلم را آتش مزن ! 

من برق چشمانت را اعتراف نگاه هایت را دوست می‌داشتم .

چه شد که کارمان به اینجا رسید ؟!

_ من اینقدر کثیف نیستم من حتی وقتی شوهر دارم نگاه مرد غریبه ای نمیکنم ، فکر کردی همه مثل تو هوس بازن !

کلمه هوس تا از زبانم بیرون آمد حیدر با شتاب از جا بلند شد و به سمت هجوم آورد .

مشتش را بالا برد چشم هایم را بستم و دستانم را حصار صورتم قرار دادم .

چند دقیقه ای گذشت ولی خبری از ضربه حیدر نشد ، آرام چشم هایم را گشودم مشتش در زمین و هوا توسط عمه گرفته شده بود .

عمه اَبروانش را در هم گره زد و با خشم گفت :

_ دستی مردی که برای کتک زدن زنش بلند بشه رو باید قلم کرد !

حیدر مشتش را از لای دستان عمه بیرون کشید و با حرص از اتاق بیرون زد .

دلم میخواست ببارم ولی دیگر نه کافی بود .

 هر چه به پای بی لیاقتی اش اشک ریخته ام بس است ! باید زندگی خود را از نو بسازم .

عمه کلامی حرف نزد و مرا تنها گذاشت .

روی زمین نشستم ، با انگشتان دستم بازی می‌کردم و به آینده ی نامعلومم می اندیشم .

حال چگونه به روستا برگردم؟

 اصلا مگر جایی در بین خانواده ام دارم تا باز گردم !؟

منی که از همه جا رانده و مانده ام چه کنم ؟خداوندا به کجا پناه ببرم ؟! چه آشفته احوالم در این روزها .....

از جا بلند شدم ، پرده را کنار زدم .

پسرک جوانی در حیاط بود گویی با حیدر در حال کش مکش بود .

 حیدر که از شنیدن حرف های پسرک کادر بر استخوانش رسیده بود روی لبه باغچه نشست و سرش را بین دستانش گرفت .

کنجکاویم گل کرد . روسریم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم .

با دست به آسو اشاره کردم از کنار حیدر به سمت بالکن آمد ‌.

زیر گوشش آرام پچ زدم :

_ چی شده چه خبره ؟

_ خانم جان خاتون حالش خیلی وخیمه مثل اینکه عزرائیل میخواد جونشو بگیره !

چشمانم از حدقه در امد .

مگر میشد خاتون که از همه ما سرحال تر بود .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتمااا 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

💥کامنتا به صد برسه حتمااا💥


❌پارت بعدی ساعت ۱۰ ❌


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

نزدیک بیرون شهر بودیم که با دیدن آژان های روس خود را باختیم ، رنگ از رخم پرید .

حیدر خود نیز دست پاچه بود هر چه دست و پا زد آشنایی را نیافت تا بتواند راه را باز کند .

کم کم خورشید غروب میکرد و ما هنوز بیرون از شهر تهران گیر افتاده بودیم ، نه جرئت جلو رفتن را داشتیم و نه می‌توانستیم باز گردیم !

حیدر بعد از کلی چاره اندیشی گفت :

_ علی تو برو توی شهر و تلفن کن به پدر تا راهی بی اندیشه !

علی رفت .

کلافه شده بودم از طرفی خسته بودم و از طرف دیگر هنوز هم با دیدن پریشان حالی حیدر قلبم به درد می آمد .

هوا تاریک شده بود و سرما کم کم به جانمان چنگ میزد .

حیدر کلافه از ماشین پیاده شد و جلو تر رفت 

نزدیکش شدم .

_ کجا میری حیدر ؟

_ شب شده برم ببینم چی شد علی که خبری ازش نیست !

لب هایم کش آمد :

_ اخه خطرناکه ..

_ چه میشه کرد ؟ نصفه شب اینجا موندمون با سه تا خانم خطرناک تره !

سوییچ را در دستم رها کرد و چند قدمی از من فاصله گرفت .

به سمتش دویدم و شانه هایش را کشیدم .

_ حیدر نرو من دلهره عجیبی دارم منو اینجا تنها نزار کمی صبر کن شاید اومد . 

حیدر دستی به ابروان پر پشتش کشید و دوباره به سمت ماشین روانه شد .

دستم را تکیه گاه چانه هایم کردم و در ماشین را باز گذاشتم .

 به آن دور دست مینگریستم با دیدن پسرک قد کوتاهی روزانه های امید در دلم تابید .

چشمان را ریز کردم ، آری خودش بود .

با شتاب پریدم و خوشحال فریاد زدم :

_ حیدر اومددد .

حیدر که در افکاراش غرق بود با فریادم کمی جا خورد .

سپس از جا برخاست و به طرف علی رفت .

خداروشکری زیر لب گفتم و منتظر ماندم .

حیدر پریشان احوال بازگشت ‌.

_ چی شده ؟ باید چیکار کنیم ؟

_ من مجبورم شما رو با علی برگردونم اصفهان خودم یواشکی رد بشم .

با چشمان گرد گفتم :

_ حیدر نه تو رو خدا جدامون نکن .

_ حوریه جانم دو روزه برم پیش مادرم زودی

 بر میگردم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتمااااا

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتمااا💥🌱


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687