روزهای تعطیل اصلا خونه نمیمونه انگار خونه میخ داره همش یا خونه ی مامانشه یا خونه ی خواهرش یا مغازه ی دوستش یا یه جایی خودش رو مشغول کرده یا میگه کاری نداری من میرم بیرون از اول عروسیمون تا الان که ۱ سال گذشته اینجوریه
به خدا نیاید بگید خونه براش جذابیت نداره ،بهترین غذاها رو میپزم به خودم میرسم خونه تمیزه همیشه اما فایده نداره ،خونه هم اصلا حرف زیاد نمیزنه همش یا تلویزیون یا گوشی ...
توی یه جمعی بقیه حرف بزنن از مهمونی که اومدیم میگه وااای چقدر حرف زدن و فلان .... انتظار داره حتی شب نشینی ها همه خفه خون بگیرن
مامانش بگه پاشو بیا بریم کوه آویشن بچینیم مثل اسب میره اما من بگم نون بخر واسه خونه جونش درمیاد تازه با کلی لحن طلبکارانه میگه میرم دیگه
دیگه خسته شدم این زندگی به چه دردی میخوره آخه