من از حدود پنج ماه بارداری که شروع کردمخرید سیسمونی همش مامانم میگفت خاله هات دوست دارن سیسمونی رو ببینن منم هر دفعه میگفتم نه چون نه میخوام کسی رو به زحمت بندازم نه خودم حوصله این جشنای از مد رفته رو دارم و حالا تو این گرونی و شرایط بد اقتصادی نمیخوام باعث دردسر کسی بشم…
گذشت و ما کم کم که سیسمونی رو تکمیل میکردیم مامانم مدام میگفت خاله ها پیگیری میکنن کی بیان دیدن سیسمونی …منم بهشون گفتم نه خودش دوست نداره و زیر بار نمیره…،
خلاصه من حس کردم خود مامانم دوست داره که خواهراش بیان ببینن چون اونا همشون این مراسم برای دختراشون گرفته بودن تا اینکه اوکی دادم گفتم اگر خیلی دوست دارن و اصرار دارن خب بگو بیان…
مامانمم از قبل اینکه من اوکی بدم گفته بود بخوان بیان من همه وسایل پذیرایی میگیرم آماده میکنم تو کاریت نباشه… خلاصه منم خوشحال که ایول چه به فکر منن😂 واس خودم خوشحال بودم
من که اوکی دادم از حدود یک ماه قبل چندین بار مامانم با من هماهنگکرد که چی بگیرم برای پذیرایی و چی نگیرمخلاصه باهم برنامه ریزی میکردیم…
منم فکر میکردمچون اینجشن به اصرار خودش گرفته حالا خودشم میخواد خرجشو بده دیگه ( واقعا هماینطوری به نظر میرسید)
تا اینکه یه هفته مونده به جشن شوهرم گفت هر خرجی مامانت کرده بگو من پولشو حساب کنم
منم با غرور گفتم نه بابا خودشون میخوان بگیرن
شوهرم گفت نه زشته بگو حساب کنم اونا مهمون خونه من هستن منم گفتم حالا بزار برگزار بشه میگم حساب کتاب کنن…
تا اینکه شب قبل مراسم من رو حساب حرف شوهرم به مامانم گفتم که (داماد) گفته هر خرجی شده بگین ما حساب کنیم
مامانمم نه گذاشت نه برداشت بدون هیچ تعارفی گفت باشه بهت میگم چقدر خرج شده…. یعنی من گوشام سووت کشید تا چند ثانیه نمیشنیدم چی میگه حالم خیلی بد شد خیلی ناراحت شدم… یه بهونه اوردم زود گوشی قطع کردم…
اصلا انتظار شنیدن این حرف نداشتم
فرداش هم قبل مراسم همش با داداشم صحبت میکردن که فلان چیز انقد شده اونو انقد خریدمچقد همه چی گرون شده و فلان… منم دیدمانگار دارن غیر مستقیم حالی من میکنن که چقدر خرج شده رفتم قلم کاغذ اوردم گفتم بنویسین چقدر برای این مراسم خرج شده که چیزی از قلم نیفته تا حساب کنیم باهم…
و دوباره بدونهیچ تعارفی دفتر گرفتن و نوشتن و قرار شد من براشون واریز کنم…
ادامه تاپیک…