حدود ۷ سال پیش جدا شدم
به خواست خانوادم بود
گفتن همسرم دوست دختر داشته و نباید باهاش بمونم و از اونجایی که کم سن بودم و ترسو و خجالتی روم نمیشد بگم همسرمو میخوام یا حداقل بذارین باهاش زندگی کنم تا خودم به این نتیجه برسم به دردم نمیخوره ، یادمه دوست دخترش اومد به من گفت که قبل از ازدواجم با شوهرم شش ماهی دوست بوده و قصد ازدواج داشتن پیاماشو بهم نشون داد ، الان که فکر میکنم میبینم پیام بدی نبود حتی قربون صدقه هم نبود ، در حد سلام علیک، بعد که همسرم منو میبینه که از همه لحاظ باهاشون هم کفو هستم میاد خواستگاری و ما باهم ازدواج میکنیم .
و زمانیکه دختره میاد میگه دوست بودن دیگه رابطه ما تموم میشه
هنوز رابطه ما قانونا تموم نشده بوده که همسرم با یه دختری که ازش ۹ سال کوچکتره توی مسافرت مشهد باهم آشنا میشن و بلافاصله بعد از طلاقمون باهم ازدواج میکنن، یادمه میرفتم عکساشونو چک میکردم ، دلم ریش میشد وقتی کامنتای دوستاشونو میخوندم که نوشته بودن براشون عشقتون پایدار ! یا میدیدم سفره هفت سین انداخته در حالی که من عیدی نداشتم یا همسرم برای ولنتاین خرسای بزرگ خریده بود یا دوربین برای تولدش گرفته بود فیلم سوپرایز گذاشته بودن ، حتی دلم اون سرویس قابلمه شو میخواست ، چقد دلم ریش شد وقتی تخت دونفره با روکش قرمزشونو دیدم و حتی وقتی دیدم دختره چشماش سبزه احساس زشتی کردم و هنوزم که اسمشون میاد یا هراتفاقی که منو یاد گذشته بندازه تحملش برام سخته!
منم بعد از ۳ سال ازدواج مجدد کردم گفتن پسره مودبه درسخونه آینده داره میخواد بره خارج فلانه بهمانه و در نهایت با حمایت مالی خانواده من از ایران رفت و الان نزدیک به ۴ ساله که برنگشته و خبری ازش نداریم
به شدت غصه روزهای رفته و عمر و جوانی که پای این زندگی گذاشتمو میخورم نه راه پیش دارم نه راه پس!
شمام تعریف کنین میخونم