۴ ماه پیش عقد کردم از روز اول رفتم خانوادش بهم تیکه مینداختن تیکه هایی که انگار از سر عقده میاد چون قطع به یقین خانواده من بالاترن
کل اقوام با من سرد بودن بعدا ازدخترخالش شنیدم که خواهرشوهر ب دخترخاله هاش همه گفته این اخلاق نداره بااین حرف نزنین یه روز خواهرم عمل داشت از بیمارستان مرخص شد خاله و دخترخاله همسرم به مادرشوهرم اینا گفتن بریم ملاقات ابجی پری،مادرشوهرم اینا بهشون نگفتن خودشون اومدن دخترخاله ها هم خودشون فرداییش اومدن
همین باعث شد خواهر شوهرم باهام قهر کنه البته اینو بهونه نکرد به دروغ گفت پری اومد خونمون بهم سلام نکرده
فرداییش تولد شوهرم خونه مادرم اومد بازم کلااا قهر بود
پس فرداییش خونه مادرشوهرم رفتم مهممون داشتن اونجا هی بهم تیکه مینداخت که خدا یه صبری به برادرم داده همه چیزو تو خودش میریزه هی تیکه هی تیکه گفتم اگه با منی من بهت سلام کرده بودم داد زد دهنتو ببند بهم سلام نکردی من گفتم بمن میگی دهنتو ببند هی بلند شد کلی فوحش داد ببشعور اشغال کثافط گمشو بیرون،
منم با شوهرم اومدم خونه مامانم،بعد بابام زنگ زد باهاشون دعوا گرفت مادرشوهرمم اومد خونمون هی بغلم کرد که توروخدا ولش کن
من دیگه اونجا اصلااا نرفتم
دیشب مادرم خواب دیده مادربزرگ خدا بیامرزم اومده تو خوابش گفته به پریسا بگو مبادا بچه دار شه
نگرانم
شوهرم بد نیست اما پدر نداره هرچی باشه خانوادشن
یعنی تو عقد جدا بشم؟
من حقم این نبود تو زندگیم به کسی بدی نکردم که این خانواده قسمتم شده
افسردگی گرفتم
نمیدونم کار درست چیه