2737
2734

منم شهر غریبم و خانوادم کسی نزدیکم نبود کمکم کنه. الانکه بزرگه ۱۰ سالش تموم شده. سختیش ماه‌های اوله که اونم هر نوزادی چند ماه اول سخت هست و رسیدگی زیادی میخواد. من واقعا خوشحالم که همبازی هم بودن و توی غربت کنج خونه و تک و تنها بزرگ نشدن

دوسال هفت ماهه فاصلشون...پدرم دراومد روزهای اول الان ک سینه خیز میره و میخنده با دخترم گاهی بازی میک ...

با دخترت بصورت اختصاصی روزی نیم ساعت بازی می‌کنی ؟ یعنی بچه کوچیکه نباشه توی بازی تون فقط توجهت به بچه بزرگه باشه 

و توی بازی بغل و بوس و فشار زیاد باشه و انگار بچه دومی وجود نداره اونو بسپری به باباش و حتی نگاهش هم نکنی 

اینا راه حل هایی هست که مشاورا میدن می‌خوام بدونم شما امتحان کردی؟ جواب میده یا نه ؟ 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

مثل من و خواهرم که فاصله مون کم بود و اصلا چالشی نداشتیم برای مامانم  منم کمک ندارم 🥴 مامانم ...

اگه برگردم عقب اصلا ازدواج نمیکنم😂😂😂

شوخی بود ولی اگه برگردم عقب دومیو دیرتر میارم

الان پسر بزرگم شیش سالشه و متوجه میشه

اون زمان سه سالش بود هر روز کتک کاری یا پرتش میکرد از رو تخت ناف نوزاد هفت روزرو کند مامانم داشت پوشکشو عوض میکرد سیستمشو میکشید

باز یاد اون زمان افتادم😐😐😐

2728
ببین من خیلی دور و برم دیدم اینجور موارد و  اگه اختلافشون کمتر از دوسال باشه خیلی خوب باهم کنا ...


آره متوجه شدم مسأله اصلی همون بوده که ما سنمون کم بوده واسه همین زود همدیگه رو پذیرفتیم 

پسر منم داره دو سالش میشه دقیقا از یه بچه ارررررررروم که هر کی میدید می‌گفت این بچه سختی هم داره تبدیل شده به یه بچه پر چالش ولی خب من میگم اقتضای سنشه و دارم مدارا میکنم 

ولی حسم بهم میگه سه سالش که بشه بچه دوم بیاد تا اون موقع خیلی اوضاع نمیتونه بدتر از این باشه که فاصله شون زیادتر از سه سال باشه 

منظورم اینه که اگر فاصله سنی شون بیشتر از سه سال باشه ممکنه چالش هایی با جنسی دیگه داشته باشم مثل اینکه با هم هم بازی نباشن کوچیکه هی بره دم پر بزرگه بپلکه اون حوصله شو نداشته باشه و... 

اگه برگردم عقب اصلا ازدواج نمیکنم😂😂😂 شوخی بود ولی اگه برگردم عقب دومیو دیرتر میارم الان پسر بزر ...

یا ابااااالفضل 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ تو حق داری خداییش 

شخصیت بچه ت قبل از اینکه بچه دوم دنیا بیا چطور بود ؟ آروم بود یا بد قلق بود ؟ خوش اخلاق بود یا نه هی نق میزد؟ وابسته بود ؟ 

می‌خوام تفاوت شخصیتی بچه ها رو هم در نظر بگیرم 

با دخترت بصورت اختصاصی روزی نیم ساعت بازی می‌کنی ؟ یعنی بچه کوچیکه نباشه توی بازی تون فقط توجهت به ب ...


دقیقا من همه ی این راه هارو رفتم...بخاطر دخترم بچمو شیرخشکی کردم....بله ک جواب میده وقتی منو پسرم دخترم هستیم فقط دخترم با پسرم بازی میکنه ولی طایفه شوهرم زیادی ک با پسرم حرف میزنن بچم عصبانی میشه از حرص ش هی پسرمو بغل میکنه هزار بارم گفتیم با پوریا حرف نزنید انگار یس تو گوش خر میخونی....ولی بازم من وقتی خودمون سه تا هستیم حواسم بهشون هست...من کلا توجه ک ب دخترمه و دخترم گاهی منو متوجه رفتار های بامزه پسرم میکنه😂😂😂😂 عاشق دخترممم

انسان ها شبیه به هم زندگی نمیکنند!‌ یکی زندگی میکند!و یکی تحمل...و من جز دسته دومم

به نظر و تجربه من خیلی خوبه و اگه کمتر هم بود بهتر مثلا دوسال تا سه سال ،سختی خودشو داره ولی اگه انتخاب کردی و تصمیم گرفتی حتما آمادگیشو هم داری بسته به دوران بارداری و نوزاد جدید تا مدتی کمی کارت سخته و حتما اگه میتونی تو یه سری امور از هرکی میتونی کمک بگیر و اگه خوب و درست مدیریت کنی پرورش و تربیت دو تا فرزند با فاصله سنی کم جز بهترین و شیرین ترین روز ای عمرت میشه 

2738
منم شهر غریبم و خانوادم کسی نزدیکم نبود کمکم کنه. الانکه بزرگه ۱۰ سالش تموم شده. سختیش ماه‌های اوله ...

عالیه

 یه کم از شخصیت بچه اولت میگی ؟ 

مثلا بچه من مشخصاً بچه خوش قلقیه 

درسته چالش های خودشو داره ولی واقعا در مقایسه با بچه های فامیل دارم می‌بینم واقعا بچه بد قلقی نیست 

عالیه  یه کم از شخصیت بچه اولت میگی ؟  مثلا بچه من مشخصاً بچه خوش قلقیه  درسته چال ...

منم اولی آروم‌تره. و چون سه سالش بود من باردار شدم زود مستقل شد. تمام کارهاش و خودش انجام‌ میده. کوچیکه یک مقدار شیطون‌تره ولی اونم مستقل شد. جوری که از شیر گرفتمش تو اتاق خودشون میخوابه. کلا الان که بزرگ شدن اصلا کاری بمن ندارن😅حتی از من بازی هم نمیخوان.

دقیقا من همه ی این راه هارو رفتم...بخاطر دخترم بچمو شیرخشکی کردم....بله ک جواب میده وقتی منو پسرم دخ ...

منم باور دارم این روش ها جواب میدن کافیه مادر برای انجام دادنشون ممارست داشته باشه و وا نده 

ولی شخصیت بچه هم ملاکه واقعا بعضی بچه ها بدقلق ترینن 

بچه بزرگ شما از نظر شخصیتی چطور بود قبل از تولد بچه دوم؟

پسر بزرگم عید میشه ۶ سال کوچیکه عید میشه ۳ سال عید ۹۵ و ۹۸ به دنیا اومدن سومی هم باردارم ۶ ماهمه

خیلی باهم سرگرمن خیلی بازی میکنن ولی خب سختی هم زیاد داره در کل بچه دوم خیلی راحت بزرگ میشه خیلی چیزا رو از بچه اول یاد میگیره پسر کوچیکمو تونستم تو دو روز کامل از پوشک بگیرم در کل راضی هستم ولی خب همیشه خستم چون کمکی ندارم 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

در ضمن من به هردو شیر مادر دادم ۲ سال و نیم هیچ فرقی بینشون نزاشتم 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
پسر بزرگم عید میشه ۶ سال کوچیکه عید میشه ۳ سال عید ۹۵ و ۹۸ به دنیا اومدن سومی هم باردارم ۶ ماهمه خی ...


به عنوان یک مادر راضی یه کم از سختی هاش بگو لطفا 

من وقتی می‌دونم با چی طرفم انقدر در موردش مطالعه میکنم انقدر تمرین میکنم و خودمو ارتقا میدم که اون چالش توی موقعیت منو شگفت زده و اذیت نکنه اصلا تاپیکمو واسه همین زدم می‌خوام چالش های بزرگی که دارید رو بدونم 

به عنوان یک مادر راضی یه کم از سختی هاش بگو لطفا  من وقتی می‌دونم با چی طرفم انقدر در موردش مط ...

سختی هاش برای اوایلش هست که تازه دومی رو زایمان کردی اون چند ماه اول سخته هرچی بچه دوم بزرگ تر میشه همبازیه همدیگه میشن البته من کلا سختی ای که داشتم این بود بچه اولم خیلی خیلی بدقلق هست و برعکس بچه دومم به شدت آروم و خوب و مستقل ولی با تمام اینا بازم راضیم 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز