صبح دختر داییم استوری گذاشت میخایم بریم برف بازی منم گفتم منم خیلی دوست دارم بیام....حالا بماند با چه بدبختی زنگ زدم بابام رضایت گرفتم که منم برم همراهشون..بعد حدود ساعت ۹یکی از دختر داییام با دوستش اومد دنبالم...فکر کردم دخترونه یه ولی پسر داییم و دوستش هم وسط راه سوار شدن...خیلی حس بدی بود ..من چادریم(فک کن با چادر بری برف بازی ) مامانم بهم گفت نرو اونا به تو نمیخورن و ...
اصلا بهم خوش نگذشت...احساس کردم یه غریبه ام بینشون..همش فکر میکردم دوست پسر داییم بهم میخنده ...(چون دختر و پسر داییم خونواده ما رو میشناسن)..به خاطر من مجبور شدن زود برگردن ..داداشم و بابام مدام زنگ میزدن که زود بیا خونه و سرده و خطرناکه و.....اونا هم بخاطر من مجبور شدن زود برگردن...وسط راه هم پسر داییم و دوستش از ماشین پیاده شدن تا داداشم اونا رو نبینه(پسرای با معرفتی بودن )...احساس میکنم تفریح اونا رو هم خراب کردم....