2733
2734

واى دلی چه قدر برادر شوهرت شوخه

شوخه؟! یاشاار؟! یاشارى که تا به حال خنده اش را از زیر سبیل هاى

چخماخی اش ندیده بودم؟!

یاشارى که با خودش هم قهر بود و قصد کشتن زنش را داشت؟!

نیشش واقعا براى خواهرم باز شده بود

اخمی کردم و گفتم:

_ یاشار خان همسرتون خوبه؟ وضعیت بچه چه طوره؟

تازه دوزارى دلسا افتاد

اما یاشار خیلی بی تفاوت گفت:

_ اون جونور همیشه حالش خوبه

سمت سالن که رفتیم

سالار خان صدر میز نشسته بود و آراز سمت راستش

همه صندلی ها جز. صندلی کنار آراز پر شده بود

خیلی در هم و گرفته بود

کنارش که نشستم زیر لب پرسید:

_ خوبی؟

من هم با صداى آرام ترى گفتم:

_ من خوبم تو چی

سرش را به علامت استیصال چند بار تکان داد

با غذایش مدام بازى می کرد

ولی حواسش به من بود

_ چرا نمیخورى؟

_ بیرون حله حوله زیاد خوردم آخه، خودت چرا نمیخورى

_ منم درد و ورم خوردم به قول سلطان خانوم

نمیدانم چرا از این سبك حرف زدنش خنده ام گرفت

همه چشم ها به من دوخته شد و حلیمه با طعنه گفت

_ بله باید هم بخندى اصلا امشب تو شاد نباشی کی شاد باشه

آراز چنگالش را رو به سمت حلیمه گرفت و گفت:

_ غذاتو بخور

واقعا همین ١ جمله اش براى حساب کار دست همه آمدن کافی بود


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعد از شام یاشار بساط قلیان را در ایوان راه انداخت

دلسا کم مانده بود در بغل یاشار لم دهد و قلیان بکشد خدا را شکر که حلیمه

و تانیا جمع را ترک کرده بودند و این صحنه ها را نمیدیدند

من هم روى تخت کنار آراز و صنم نشسته بودم

آراز هم از قلیون مقابلش چند کام گرفت

به دود خارج شده از دهانش چشم دوختم. و گفتم:

فلسفه لذت دود رو هیچ وقت نفهمیدم

لبخندى زد و گفت:

_ کار احمقانه که فلسفه نداره بخواى بفهمی

صنم با ذوق گفت:

_ دلسا چه راحت می کشه ما هم امتحان کنیم دل آرام

خندیدم و دستم را جلو بردم تا شلنگ قلیون را از آراز بگیرم

در یك حرکت با قسمت چوبی جلوى شلنگ قلیان پشت دستم زد و اخمی

تحویلم داد

دستم را گرفتم و گفتم:

_ آخ دیوونه میخواستم ببینم اصلا چه شکلیه

قلیون را عقب هول داد و گفت :

_ لازم نکرده پاشو بریم چمدون نبستم

چشم هایم از فرط تعجب گرد شد و پرسیدم:

_ من چرا باید بیام

دستم را گرفت و کمکم کرد بلند شوم

حتی خم شد و صندل هایم را جلوى پایم جفت کرد

و رو به سایرین گفت؛

_ واسه امشب بسه

خانوم ها شما هم روز پر کارى داشتین برید استراحت کنین

یاشار تو هم همین الان راه بیوفت که زودتر از ما رسیده باشی

یاشار جواب داد

_ چشم یك ساعت دیگه میرم

2728

آراز اخم کرد و با تاکید و خشم گفت:

_ همین الان

گرماى دستش باعث میشد دست کوچکم احساس امنیت کند

نزدیك در اتاق باالخره دستم را رها کرد

با حرص وارد اتاق شدم و گفتم:

_ دفعه آخرته جلوى دیگران با من عین بچه ها رفتار کردیا خیلی سعی کردم

خان بودنت رو زیر سوال نبرم و یه چی بارت نکنم

حرص و عصبانیتت از اون گربه وحشی رو سر من خالی نکن

فقط نگاهم کرد و بی هیچ حرفی مشغول بستن چمدانش شد

با دیدن چمدانش ی هو دلم فرو ریخت

واقعا از فردا نبود؟؟

گوشه تخت کز کردم و بالشتم را بغلم گرفتم

باالخره طلسم سکوت را شکستم

_ ببین ؟!

مثلا صدایش کردم

با تعجب سرش را چرخاند و گفت:

_ چیو ببینم دقیقا؟

باز خنده ام گرفت

_ ناراحتیت واسه ژیناست؟ ناراحتی دست روش بلند کردى؟

خنده روى لب هاى هر دویمان ماسید

_ تو مسائلی که بهت مربوط. نیست دخالت نکن

با حرص گفتم

_ مربوطه میدونم چی گفته

_ بسه

_ بسه یعنی خفه شم؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

_ دنبال چی هستی؟

نزدیکش شدم و گفتم:

_ تکلیف چیه باالخره ؟ اون روز به روز جری تر میشه اگه باهاش ازدواج

نکنی

_ فکر میکنی ازدواج کنم آدم میشه؟

هر روز اینجا جنگ جهانی داریم ، تازه قدرت میگیره

در ثانی من اصلا دوستش ندارم تحملش واسم وحشتناکه

ذوق کردم اما نشان ندادم و گفتم:

_ خوب تو منم دوست ندارى ولی زورى ازدواج کردى

خوب فکر کن اینم یکی مثل منه

توقع داشتم فریاد بزند: دوستت دارم

ولی خیلی ریلکس گفت:

تو امانت خواهر زادمی جریان تو فرق داشت

شانه اى بالا انداختم و گفتم:

_ در هر صورت یه فکر اساسی بکن

_ مجبور شدم بگم چند روز تو اتاق حبسش کنن

لطفا از نزدیکی در اتاقشم رد نشو

_ لازم نیست زندانیش کنی

این طورى بدتر میکنه از حرصش

_ شایدم بگم صب در رو باز کنن فقط

خواهش میکنم توصیه هام یادت نره

سکوت کردم چمدانش رابست 

2738

و مسواکش را زد بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم

هنوز در دست شویی بود که گفتم:

_ شب بخیر من میرم پیش دخترها

از دستشویی بیرون آمد و در حالی که با حوله گردنش را خشك می رد

گفت:

_ اونا دیگه خوابن تا الان

_ عیب نداره منم میرم میخوابم

اخم کرد و گفت:

_ خودت مگه بی جا و مکان موندى؟

_ نه ، امشب رو روى زمین نخواب

_ دعوتم کردى؟

_ کجا؟

_ روى تخت ؟

اخم کردم و با اخمم از خنده ریسه رفت

دستش را روى پیشانی اش میگذاشت و فوق العاده مردانه و جذاب میخندید

میان خنده بالشتش را برداشت و روى زمین انداخت و دراز کشید و گفت:

_ بیا خانوم بیا بخواب ، من عادت دارم رو زمین بخوابم قر و اطفار ندارم

خیلی هم راحتم

خجالت زده لبم را گاز گرفتم و چراغ ها را خاموش کردم و روى تخت خزیدم

_ شب بخیر

صدایش خاص بود مخصوصا وقتی شب ها آرام حرف میزد و از عمد حالت

پچ پچ کردن به صدایش میداد

_ شب شما هم بخیر خاله ریزه

منم صدایم را همانطور کردم و گفتم:

_ من اسم دارم آقاهه

ادایم را در آورد و گفت:

_ خانومه منم اسمم "ببین" نیست

او گفت و من گفتم

لالایی شد براى هر دویمان و نفهمیدیم کی خواب ما را از هم ربود

چ شم که گ شودم هوا هنوز گرگ و میش بود و از صداى آب متوجه شدم آراز

حمام است

نمیدانم چرا آن روز خود به خود بر عکس سایر روزها قبل رفتند بیدار شده

بودم

تا رفتنش کمتر از یك ساعت مانده بود

دلم میخواست قلب دیوانه ام را از سینه ام بیرون بکشم با تعداد زیادى پاره

سنگ میان پتوئی بپیچم و در دریا بیاندازم طورى که در قعر دریا مدفون شود

و دست هیچ کس به او نرسد

جدال با خودم بی فایده بود

باید قبول می کردم که به این خان ناشناخته گرایش پیدا کرده ام

با شنیدن صداى در سریع چشمانم را بستم و زیر چشمی او را پاییدم

با وسواس خاصی حاضر شد

با عطرش دوش گرفت و بار دیگر هم زمان روح و مشامم را به بازى گرفت

نزدیکم که شد مجبور شدم چشمانم را ببندم

حس کردم لب تخت نشست

و چند ثانیه بعد پتویم را که کمی پس زده بودم مرتب کرد

حال این قدر نزدیکم شده بود که با نفس هایش صورتم را نوازش می کرد

حس عجیب و غیر قابل وصفی داشتم

صدایی در گوشم نجوا کرد

_ کسی که واقعا خوابه اینقدر محکم چشم هاشو روى هم فشار نمیده،

مواظب خود باش

از شرم حرفش نتوانستم چشم بگشایم در

تمام مدت نبودش حسرت یك خداحافظی درست و حسابی به دلم ماند...

ژینا به خاطر زخم لبش حاضر نمیشد از اتاقش خارج شود و این براى من

اتفاق خوشایندى بود

دلسا تمام طول روز غر زد که چرا از خانه نباید خارج شویم

اما بعد با تلفنش مشغول شد

هر چند دقیقه ی بار یك لبخند ژکوند میزد

مطمئن بودم که دوست پسر جدیدى پیدا کرده است

اما صنم هم خبر نداشت این دفعه با کدام عتیقه اى طرح عشق ریخته است

صنم هم که مدام با پرهام مشغول تماس و دل و قلوه قرض دادن بود

از پرهام دلخور بودم

دوست صمیمی سوشا که حتی براى خاکسپارى اش حضور پیدا نکرد!

واقعا کم کم به صنم و دلسا حسودى ام میشد

یاد ایامی افتادم که سوشا مدام با من تماس میگرفت

یاد پیام هاى پی در پی عاشقانه اش

روزهایی که همه اطرافیانم حسرت مرا میخوردند

آهی کشیدم و به باغ رفتم

پیتر با وجود اینکه قلاده اش بسته بود

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز