تازه زایمان کردم یکماهه
تو دوران بارداریم شوهرم همه جوره هوامو داشت خیلی بهم محبت میکرد
اما از وقتی زایمان کردم از همون روز اول اصلا اونجوری که من انتظار داشتم باهام مهربون نبود
حتی یک روزم کارشو تعطیل نکرد کنارم بمونه دلم خوش بشه
یه خسته نباشید بهم نگفت گلم نگرفت بعدا گفت یادم رفته
یه لیوان آبمیوه برام درست نکرد
فکر میکرد همین که مامانم پیشمه بسه
این کارا رو خانوادم برام انجام دادن اما من توقع داشتم همسرم انجام بده
از حق نمیگذرم اگه میگفتم چیزی بخر حتما تهیه میکرد هدیه هم خرید اما من توقع نشون دادن محبتشم داشتم مثل قبل
آخر شب دیروقت از سرکار میومد خیلی دیر یکم بچه رو بغل میکرد و زود میخوابید...
خیلی حس بدی دارم حس میکنم از وقتی بچمون بدنیا اومده من رو دوست نداره
ازون طرف هم مامانش خیلی اهل دخالت تو بچه داریه هر حرفی من میزنم میگه نه عزیزم اینجوری درست نیست اونجوری درسته میخواد تجربیات قدیمیشو به من بقبولونه
در مورد هر چی که فکرشو بکنید از نحوه خوابوندن بچه تا غذا دادن تا آروغ گرفتن و تربیت و هرچیزی
نظریات هیچ روانشناس و دانشمند و پژوهشگریم قبول نداره
بخدا رو اعصابمه دلم میخواد دست از سرم بردارن
اما هر وقت که میریم انقدر ازین حرفا میگه کلافه م میکنه
شوهرمم تاثیر میپذیره و میخواد متد مامانشو اجرا کنه
کاش مادرشوهرا دست از سر عروساشون بردارن
میدونم از سر دلسوزیه ولی من نمیخوام این دلسوزی رو
دوست دارم بچمو به روش خودم با توجه به اصول روانشناسی روز بزرگ کنم
اگه هم تجربه بخوام تجربیات دوستام که مربوط به سه چهار سال پیشه رو ترجیح میدم به تجربیاتی که برای سی و خرده ای سال قبله
به هزار روش غیر مستقیم هم نشون دادم که دلم نمیخواد کاری که میگن انجام بدم خودم اگه احساس نیاز بکنم ازشون کمک میگیرم اما اصلا اهمیت نمیدن
دلم نمیخواد به بچه م قنداغ بدم با قندی که پر از مواد سفید کنندس مگه زوره آخه😞
با شوهرم سر همین قضیه دعوام شد