پارت 1
چمدون قهوه ای رنگ چرخدارم رو به شاگرد مینی بوس تحویل دادم و با خنده به مامان گفتم :
نگران نباش مامان ، من تا فرداشب میرسم اردبیل ..
مامان با نگرانی پرسید : لباس گرم پوشیدی ؟ ویدا اینجا هوا خیلی سرده ! تو رو خدا مراقب
خودت باش ..
هندزفری رو توی گوشم تنظیم کردم و گفتم : اهوم ، مامانی ! از دیشب تاحاال هزاربار بهم گفتی ،
این اولین بارم نیست که با مینی بوس میام اردبیل ..
- آخه هیچوقت تنها نبودی ویدا ، همیشه داداشت پیشت بود ! تا برسی اینجا دلم مثل سیر و سرکه
میجوشه مادر ، منو بی خبر نذاریااا ..
از پلکان باال رفتم ، روی صندلی شماره 9 که انتهای مینی بوس قرار داشت نشستم و گفتم : مثلا
22 سالمه مامان ! بچه که نیستم ! نیازی نیست نگران باشی من حالم خوبه ، شب عیدم کنارتونم ..
- الهی قربونت بشم ، مادر نیستی بفهمی ! وقتی اونجاییا دلم برات پرپر میزنه ! فکر اینکه چی
میپوشی ، چی میخوری ، کجا میخوابی ! ویدا کاش نمیفرستادمت راه دور ! بابات حق داشت ، آخه
مگه آدم تو این مملکت دختر یکی یه دونشو میفرسته اون سر دنیا ؟
با تعجب گفتم : مامان اون سر دنیا کجاست ؟ بندرعباس که همین پایینه ! اصلا از شما انتظار
ندارم خانوم دبیر ادبیات ! مگه یه ترم همه جای ایران سرای من است پاس نکردید ؟
- آخ ورپریده من به تو چی بگم ! نیستی اینجا دلم برای همین شیرین زبونیات تنگ میشه ، خونه
بدون تو و ویهان خیلی سوت و کوره ..
دلم ریش ریش شد و با محبت گفتم : الهی فدات شم مامانی ، فقط یه سال دیگه مونده تا کارشناسیمو
بگیرم ..
- ایشالله دخترم ایشالله ! کارشناسیتو میگیری ، میای پیش خودمون خیالم از تو راحت میشه ..
لبخندی زدم و گفتم : ایشالله ..
در این لحظه شاگرد مینی بوس وارد شد و داد زد : برادرا و خواهرا یه صلوات محمدی برای
سالمتی خودتون و آق شوفر بفرستید که به حق علی راهی شیم ..
همه مسافرین با صدای بلند صلوات دادند ..
مامان هم از پشت تلفن زیرلب آیت الکرسی زمزمه میکرد