فکر کنم دارم بدترین روزای عمرمو میگذرونم…
هیچ وقت فکر نمیکردم همچین روزاییو ببینم…
شوهرم میخواد طلاق بگیریم و دلایل خودشو داره (توو تاپیکای قبلمگفتم)
بش گفتم درستش میکنیم
ادم که نکشتیم
میگه نه سه سال وقت بود فایده نداره
دوماهه رفته از خونه و خونه مادرشه
اونام شدن مشوق صد در صدیش برای طلاق
بمنم گفته جهیزیتو جمع کن برو ، من نرفتم گفتم عجله نکنم اما دیروز اومد داد و بیداد که چرا جمع نکردی
ما داریم جدا میشین
گفتم هنوز اسمم توو شناسنامته
ده دقیقه اینجا بود ده دفعه باباش بش زنگ زد اخه باهم اومده بودن توو ماشین منتظرش بودن
هی زنگ میزدن چرا نمیای
اخر سر گفت نمیزاره بیام
باباش گفت الان میام نشونش میدم
اومد بالا بمن گفت سه سال ریدی توو زندگیمون فحش کشم کرد و دست پسرشو گرفت رفت …
منم گفتم بخاطر زن خودت بود که نتونستی جمعش کنی حالا زورت بمن رسیده …
قلبم اتیشه اخه این عدالته شوهرو از زنش جدا کردن
نذاشت ده دقیقه بمونه مبادا احساستتی بشه پسرش
اخه این عدالته؟ من زنشم مگه چی خواستم ؟ مگه چه گناهی کردم ؟
خونوادم میگن طلاق بگیر التماسش نکن
بابام زنگ زده میگه چرا جلوشو کرفته بودی نمیزاشتی بره؟
چی بگم بگم دوسش دارم؟
هیشکی نمیفهمه توو دلم چی میگذره
بخاطر لجبازی شوهرم و خونوادش محکومم به جدایی که به دلم نیست
همه راه هارو بستن
مسخره خونوادم شدم چون میگن دوماهه شوهرت ولت کرده رفته ؟ تو نشستی منتظرش…
جوری دلم شکسته که به مرگ راضیم …
چی میشد منم معجزه خدارو میدیدم
من فقط حلال خودمو شوهرمو میخواستم مگه چیز زیادی بود … 😭