سلام شبتون به خیر
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی خب واقعا باید بگمممم چون شاید یکی مثل من یه جایی از زندگیش مخش آمپاس کنه و ندونه داره چیکار میکنه
من امروز عصر با مامانم دعوام شد و گفتم اوکی من مجبور نیستم تحمل کنم و خیلی بی خبر از خونه زدم بیرون و اسنپ گرفتم رفتم یه جایی که از خونمون خیلی دورهههه
جالب اینجاست اصلاااا به بعدش فکر نکرده بودم به خدا انگار مخمو خالی کردن
واقعا خیلی بد تر از اینو هم داشتم چون مامان بابام بعضی وقتا واقعا غير قابل تحمل میشن
نمیدونم چرااا ولی اگه زنگ نمیزدم به خواهرم که بیاد دنبالم و منو برگردونه الان معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود
خیلی حس بدی دارم چون مامانم خیلی گریه کرده بود و بابامم نزدیک بوده تصادف کنه چون من از این کارا نمیکردم اخههه
حس میکنم یه احمقم
کاش یکم قبلش فکر میکردم
همون اولش پشیمون شدم ولی خب گفتم راه برگشتی نیست حتما برگردم دعوام میکنن
ولی خب مخم اصلا به اینکه امکان داره هر بلایی سرم بیاد
فکر نمیکرد و میگفتم هرچی بشه بشه
اصلا مخم هنوزم تو هنگه واقعا یه جورایی توقع همچین رفتاری از خودم نداشتم، چن وقت دیگه داره 18 سالم میشه حدقل اگه 14 یا15 سالم بود یه چیزی
نمیدونم چی بگم ولی واقعا خدا بهم رحم کرد