حقیقتش من تحصیلاتم تو این زمینه است و سالهای سال کار می کردم برای بقیه و حتی پروژه های دولتی هم با اورگان های مهم داشتیم.
تا اینگه چند سال پیش بهم گفتن درگیر سرطان سینه ای، من کلا از کار واسه بقیه کشیدم بیرون و از همه جا استعفا دادم و 4 3 ماهی همینطور نشستم تو خونه، خیلی شک بزرگی بود واسم و یه جورایی منتظر مرگ نشسته بودم
بعد از جراحی که پروسه ی شیمی درمانی و پرتو درمانی شروع شده بود، واقعا حس خیلی بدی داشتم و هر روز به مرگ فکر می کردم و خسته بودم و ناراحت از همه چیز و هی فکرهای الکی و اشتباه
که شوهرم گفت خب چرا یه شرکت نمیزنی، کار رو بده دست بقیه، یه مدیر فنی هم بذار با حقوق خوب، خودتم فقط نظارت کن، اینطوری هم فکرت درگیر کار میشه و هم کارت سنگین نیست به اون شکل.
خود شوهرم رفت دنبال ثبت شرکت و کاراش برای من و منو به زور هل داد تو شرکت، خلاصه کم کم اگهی دادیم و افراد خوب رو استخدام کردیم و پروژه هارو شروع کردیم، اول فقط با ایران بودیم و خوب میدونی که چقدر دردسره داره و درامد هم خیلی کم بود و کفاف نمیداد به بچه ها
تا اینکه کم کم تصمیم گرفتیم کلا کار رو فقط با خارج از ایران داشته باشیم و پروژه های خارجی بگیریم، اینطوری درامدمون خیلی رفت بالاتر و یکم شرکت رو بزرگتر کردیم، الان حدود 30 نفر کارمند دارم که حقوقهای خیلی خوبیم میگیرن، چون اکثرا به ما تتر میدن به عنوان پول، خیلی از بچه ها میگن مستقیم بریز تو ولتمون و حتی تبدیل به ریال هم نکنش.
خیلی سخت بود، روزهای خیلی سخت و سیاهی بود، اما الان اکثر بچه ها مثل خانواده ی خودمن، تو هفته یکی دو روزی که میرم، حس میکنم از یه خونه ام رفتم تو یه خونه ی دیگه.
همسرم اگه نبود، من احتمالا همون موقع میمردم چون قصد نداشتم حتی درمان رو هم ادامه بدم.