یاد ی خاطره افتادم رفتم خونه زن عموم بچه بودم بعد گفت با دخترم برین حموم من از بچگی وسواس داشتم نمیتونستم پاهام بدون کفش کف سرامیک بیاد 🤮 انقدر گریه کردم گفتم نمیخوام برم ولی زوری منو فرستاد حموم بعدش ک رفتم خونمون دوباره رفتم حموم 😆 حالا فک میکنم چقدر تباه بودم بعدش نرفتم تو دسشویی پاهامو بشورم
من بعضی وقتها شده واسه
مسواک تنبلیم میشه تا صبح بیدار میمونم صبح مجبوری مسواک میزنم میخوابم خیلی سنگینه برام مسواک زدن البته حالا نشده مسواک نزده بخوابم
ولی هر شب انگار میخان جونمو بگیرن
خواهر شوهرم همیشه باهام بحث داره میگه نکن این کارتو یکم استراحت کن چ اجباریه اخه ولی نمیتونم اصلا، ابجیم خیلی خیلی تمیزه هر لحظه بری خونش برق میزنه ی تیکه لباس کثیفم نداره همون لحظه میشوره ماشین لباسشوییش خراب بود بادست میشست بعدحمام ولی من لباس و همون لحظه نمیشورم
گشاد ترین خودمم
استخر شخصی رفته بودم دور از چشم خانواده
لباس خیسمو گذاشتم پشت کمد تا هفته بعد یادم رفت برش دارم😐البته یادم بود زورم میومد
صندلی کامپیوترم انگار کمده بس ک لباس روشه
میریزم اونجا ک کمد بهم نریزه مجبور نباشم جمع کنم
مامانم خونه نباشه غذا نمیخورم ک ظرف نشورم
بازم بگم ؟😐😂
