2733
2739

پنجشنبه شب خواهر زنعموم و دخترش خونه عموم دعوت بودن 

زنعمومم ما رو خیلی دوست داره خودشم خیلی خوبه دعوتمون کرد که پدر و مادرم گفتن نمیتونن بیان چون رفتن شهر دیگه کار داشتن. منم نمیخواستم برم تاپیک زدم راهنماییم کنن خانوما که چه بهونه ای بیارم که زنعموم اونقدر اصرار کرد و گفت نیومدی خودم میام دنبالت. چون میدونه با پسرعموم راحت نیستم گفت مهمونی زنونست عمو و پسرعمو نیستن‌. منم خداروشکر کردم رفتم. مهمونی خوب بود اما آخرش که عموم و پسرعموم اومدن حالم گرفته شد.



ادامش رو پست های بعد میگم خسته نشید 

دانشجوی ارشد حسابداری علامه طباطبایی تهران 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

داستان منو بعضیا میدونن من یه پسر عمو دارم که خیلی پسر خوب و با حجب و حیاست و چشم پاک و با اخلاق. برای همین همیشه مثل برادر دوستش داشتم اونهم اصلا هیچ وقت رفتاری نشون نمیدادم که شک کنم. البته من محدودیت هایی هم داشتم یعنی نمیذاشتم اون بد برداشت کنه. اونقدر اون رفتارش برادرانه بود که وقتی ۷ ماه پیش درخواست ازدواج داد از شوک ۳ روز نخوابیدم🥴 زنعمو و مادرمم تعجب کردن فکر نمیکردن اینطور بشه. جونم واستون بگه که الان ۷ ماهه اسیر شدم هرکاری میکنم دست بردار نیست از در میندازمش بیرون از پنجره میاد خیلی مودبه اما لجباز و سرتق...هرچی بهش میگم من اصلا دوست ندارم شما رو هی میگه من عاشقت میکنم و‌‌‌‌..‌‌. 


دانشجوی ارشد حسابداری علامه طباطبایی تهران 
2740

باور کنید من حتی نمیتونم بهش یه ثانیه فکر کنم از طرفی یه مشکلی هم دارم که مانع ازدواجم هست طوری که کلا قیدشو زدم. نگید مشکلت چیه قبلا تو تاپیک ها توضیح دادم هم طولانیه هم حوصلتون سر میره. با اینکه مشکلم رو هم فهمید که دوست نداشتم بفهمه باز هم دست بردار نشد‌. هر هفته به یه بهانه ای میاد خونمون یا گل میخره یا هدیه میخره سری آخر پنجشنبه شب بود که هدیش رو قبول نکردم گفتم اصلا خوبیت نداره این کارها.

از طرفی خونواده پدریم یه خونواده آروم و بی سر و صدان تا الان نه قهری صورت گرفته نه دلخوری. مادرم و زنعموم دو تا دوست جون جونی بودن که همسر پدر و عموم شدن پدرم و عمومم دوتا برادر خیلی خوبن باهم. پدر و مادرم هیچ اجباری نکردن چون اصلا اهل زورگویی نیستن ولی میدونید من نمیخوام برای اولین سبب بشم بین خونواده ها دلخوری پیش بیاد😓 نمیدونم متوجه میشین چی میگم یا نه اما خیلی بده بعد از اینهمه روابط خوب جریان من و پسرعموم باعث دلخوری بشه😥

حالا پنجشنبه شب آخر شب اومد و خیلی معذب شدم اونقدر بهم نگاه کرد که خواهد زنعمومم شک کرد وقتی رفتن بهم هدیه داد که نگرفتمش. باهام حرف زد باز اصرار کرد نمیخوام سرتون رو درد بیارم. زنعمومم خیلی ناراحت شد از دست پسرش گفت بهش که من بهت گفتم نیا چرا حرف گوش نکردی‌. حالا پسرعموم گفت من میرم مسئله رو  به پدربزرگ  میگم. پدربزرگمون خیلی دوستش داره چون تنها نوه پسریشه که فامیلیمون رو انتقال میده. جالبه خود پدربزرگم هم تنها نوه پسری بوده!! 

حالا پدربزرگم یه آدمی هست که اگر چیزی بخواد پسراشو حکم میکنه کاراشو انجام بدن. پسرعموم رو مثل جونش دوست داره الان خیلی میترسم که بعد از این همه آرامش آشوب به پا بشه😓😓

دانشجوی ارشد حسابداری علامه طباطبایی تهران 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز