من نه ولی دیدم تو اطرافم
زن نبود مرد بود
پسره اونقد دختره رو دوسش داشت که حتی دختره کارش به جایی رسیده بود که پسر میاورد خونه
پسره میدونست دختره چیکارا میکنه ولی نمیخواست باور کنه
بخاطر همین هر وقت میخواست بره خونه بهش زنگ میزد میگفت عزیزم دارم میام خونه تا مبادا بره با صحنه ی بدی روبرو بشه.
بابام پادرمیونی کرد و رفت باهاش حرف زد و قانعش کرد که تمومش کنه و جدا بشه چون همه فهمیده بودن زن فلانی و عروس فلانی چجوریه ولی پسره قبول نمیکرد
پسره چند ماهی هم رفت تیمارستان