یه از دوستاش تصادف کرده بیمارستانه امروز مرخص میشه خواهر و مادر و عروس طرف اومدن اصفهان خونه خودشون شیرازه بعد شوهر خودشیرینی من بهشون گفته مرخص شدی میام دنبالتون بیاین خونه من پسره خودش خونه مجردی داره یه هفته دیگه قراره برگردن شهر خودشون اینم میگه تا وقتی برین میاین خونه من و فلان اصلا از منم نظر نخواسته میگم من اونارو نمیشناسم اصلا ندیدمشون چطور میخوای بیاری و از منم نظر نمیخوای میگه گوه خوریش به تو نیومده خونه خودمه هرکی رو دوس داشته باشم میارم به تو چه اصلا گفتم من میرم گفت برو این چه زندگی من دارم آخه الانم من تو اتاقم اونم داره بلند بلند میگه من زحمت میکشم ایشون باید تصمیم بگیره کی بیاد کی بره نمیدونم خدا هدفش از خلقت من چی بوده فقط خواسته بدبختی هامو نگاه کنه بخنده الان خودم و یه کنیز تو این خونه میبینم بخاطر اینکه خانواده ام نداشتن برام جهیزیه بخرن همش میگه چی آوردی و فلان خونه خونه منه