من از وقتی یادمه یعنی حدود هفت هشت ساله بودم پسر عموم رو دوس داشتم مطمئنم همین سن بودم چون از کلاس چهارم از اون شهر رفتیم تا وقتی که همسایه بودیم هرروز میدیدمش اون سه سال از من بزرگتر بود وقتی میدیدمش همش دست و.پامو.گم میکردم خجالت میکشیدم بچه بودم ولی میدونستم که دوسش دارم چون حسم بهش فرق داشت گذشت و گذشت تا اینکه بابام انتقالی گرفت و حدودا دوساعت از اون شهر دور شدیم ولی من هنوز دوسش داشتم با شنیدن اسمش حالم عوض میشد تا اینکه دوم راهنمایی بودم یه روز بابام شب از سرکار اومد به مامانم گفت بهم زنگ زدن واسه عقد محمد دعوتمون کرد اینقدر حالم بد شد از شنیدنش اونم هفده سالش بود ولی عقد کرد من یواشکی گریه میکردم 🙁🙁🙁 عقدش هم نرفتیم زیاد رابطه فامیلیمون اوکی نبود مامانبزرگم تا میدید منو چپ میرفت راست میرفت میگفت همه به زن عموت میگن چرا دختر فلانی رو واسه پسرت نگرفتی اونم گفته من از فامیل عروس نمیارم 😔😔😔 اینقدر دلم میشکست اون موقع چهارده سالم بود یه دو سالی گذشت خبر اوردن جدا شدن تو عقد و همه جا رو پر کردن دختره خیانت کرده