2733
2734

میان شهر زندگیشون خوب میشه تااینکه موقع زایمان معصوم میرسع و خانواده معصوم براش سیسمونی میارن و باز یه گرفتاری جدید خانواده معصوم برای ناهار وقت نکرده بودن ک غذای مفصل درست کنن و کل جوش درست میکنن و خانواده محسن ک دنبال بهانه بودن ک دعوا شروع بشه همینو میگرن ک مگ ما گشنه گدایم همچین غذای ساده ایی درست کردین وشیشه های کمد سیسمونی رو میکشنن و غذاها چپه میکنن و میرن و حال معصوم بد میشه دوباره

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



معصوم میفته تو خونه و بچش هیچ حرکتی نمیگنه ن لگدی ن هیچی  تا۱۳ روز از وقت زایمانش میگذره ولی بازم بچه خبری نبوده و رفته دکتر دکتر گفته بچت مرده 

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

منو لایک کنید

در حقیقت ما همه«بشر» بودیم ،تا اینکه«نژاد» ارتباطمان را برید،«مذهب» از یکدیگر جدایمان ساخت،«سیاست» بینمان دیوار کشید و« ثروت» از ما طبقه ساخت...! لطفا لایک نکنید
2731

ساعت ۷ صبح میبرنش اتاق عمل و میبنن بچه یه ضربان قلب ضعیفی داره و ممکنه زنده بمونه هرچی امپول فشار میزنن بچه بدنیا نمیاد و مادر محسنم اجازه نمیداده ک سزارین کننش  میگفته از قصد میخواد سزارین گنه ک پولای بچم تموم بشه و معصوم تو اتاق عمل درحال جون دادن بوده تااینکه خانواده معصوم میگن پول عملش خودمون میدیم توروخدا بچمون مرد اجازه بدین

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

بالاخره ساعت ۴ بعدالظهر یه بچه ضعیف بدنیا میاد ک قرار بوده اسم فرشته باشه و بخاطر شرایط بحرانی بچه و مادر اسمش میزارن زهرا و اون بچه منم

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

بعد زایمان معصوم دیگ شرایط مالیشون جوری نبودا ک بخوان تو شهر زندگی کنن هرچند ک خانواده معصوم کمک میکردن ولی بازم نمیشده خود محسن دانشجو بوده و زن و بچه کوچیک خرج رفت و امد ب سر کار محسن ک یه روستا دور افتاده بوده  تصمیم میگرن ک بیان روستای محل کار محسن زندگی کنن 

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

خب...

تا توانی دلی بدست اور. دل شکستن هنر نمی باشد🌱امروز مال توئه.قشنگش کن، دقیقا عین خودت🌱زندگی کتابی است پر ماجراهیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور مینداز...🌱 و زخمِ هر شکستِ من، حضور یک جوانه شد....🌱🙂
2740

از اونجایی ک پول نداشتن و تو روستا خونه ایی نبوده جز یه خونه خالی مجبور میشن برن اونجا ک یه خونه کاه گلی بوده کنار قبرستون روستا ک ادم های قبلی ک تو اون خونه زندگی میکردن مرده زنش رو ب دار میکشه و فرار میکنه تا ۳ ماه جنازه زنه رو ب سقف اویزون بوده و کسی نفهمیده 

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی
از اونجایی ک پول نداشتن و تو روستا خونه ایی نبوده جز یه خونه خالی مجبور میشن برن اونجا ک یه خونه کاه ...

واییی😣😣

 🤭 اگه کتاب و فیلم و سریال تخیلی خوب سراغ دارین بهم معرفی کنین مرسی از شما 😘❤🌺 اگه می‌خوایی منو قانع کنی لطفا بدون اعتقادات مذهبی و توهین قانعم کن😗

تا وقتی زهرا ۱ونیم ساله میشه اونجا زندگی میکنن تااینکه وضعشون خوبه میشه و میان شهربرای زندگی و خانواده محسنم کلا از سیسمونی و زایمان محسن و زنش رو تردد کرده بودن

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

دیگ زندگیشون خوب میشه و کلی پول در میارن تااینکه یه زمین واسه خودشون میخرن تو شهر و یه خونه اپارتمانی هم تومشهد و وقتی زهرا ۱۰ سالش میشه میرن مشهد و اونجا خدا یه دختر دیگ ب اسم باران بهشون میده

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

زود زود بزار...

تا توانی دلی بدست اور. دل شکستن هنر نمی باشد🌱امروز مال توئه.قشنگش کن، دقیقا عین خودت🌱زندگی کتابی است پر ماجراهیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور مینداز...🌱 و زخمِ هر شکستِ من، حضور یک جوانه شد....🌱🙂
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687