2733
2734

 ینفرو میشناسم که همین موقعیتو داره.رمانارم بر اساس همین واقعیتا مینویسن

سعی میکنم ظاهرم نشون دهنده این باشه ک( همه چی آرومه من چقدر خوشبختم)  من ک ب جایی نرسیدم!اما اینجوری خیلیارو میسوزونم....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

سلام بچه ها واقعا نمیدونستم داستان زندگیمو از کجا شروع کنم خیلی فکر کردم تا اینکه گفتم بزارین از زندگی مادرم شروع کنم البته خیلی مختصر میگم (مادر من  در یه روستا زندگی میکرد و بچه اول خانواده بود از نظر مالی در رفاه بود و نسبت ب بقیه افردا روستا جایگاه رفاعی و مادی خیلی بالایی داشتن خانواده مادرم  شروع داستان از جایی هست ک یک روز مادر بزرگم ب معصومه ک مادر من باشه  میگ برو ازیه کوچه بالاتر از خونه فلانی شیر بخر و بیار معصوم هم ک دختری ۱۰ ساله بوده و یک قد کوتاه وموهای بور چشمای درشت مشکی ابروو مژه پر دماغ گوشتی ودندون های خرگوشی صورت گرد و اندامی چاق داشته ب سمت خونه عصمت خانم حرکت میکنه با تمام شر وشیطنت هایی ک داشته بالاخره ب منزل عصمت خانم میرسه در معمولا در روستاها بازه و همه میرن داخل  میره داخل و از اونجایی ک از پرنده بوقلمون ترس و هول فروان داشته تا اون پرنده رو میبنه جیغ میکشه و فرار میکنه میپره بغل پسرعصمت خانم محسن (محسن یه پسر سیاه قد بلند لب های تغریبا شتری لاغر موهاش هم پرپشت ک ۳ سال و نیم از معصوم بزرگ تر بوده)

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی
2731

همه با دیدن این صحنه شروع میکنن ب خندیدن به معصوم و بوقلمون ها رو ازش درو میکنن و ب زور از بغل محسن میارنش پایین این بود شروع عشقی ک محسن ب معصوم پیدا کرد و تنفر و خجالتی ک معصوم ازمحسن پیدا کرد چندسال گذشت و معصوم عاشق پسر خالش ک یه شهر دیگ زندگی میکرد میشه اونم عاشق این عشقشون مخفی میمونه تااینکه سجاد یه ساعت خیلی گرون قیمت واسه معصوم کادو میخره و همه از این عشق باخبر میشن ومخالف ها بالا میگیره

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

سجاد ومعصوم ب همه میگن ما همو میخوایم و خانواده سجاد هم از یه قشر پولدار بودن خونه و ماشین و همه چی داشت خود سجاد ولی مادر معصوم( مریم )مخالف اصلی بود و میگف من با اشنا و فامیل وصلت نمیکنم

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

در همین حین محسن تو دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود و ب خانوادش گف برین خواستگاری معصوم برای من از اونطرف هم خانواده محسن دختر خالشو براش زیر نظر گرفته بودن و میگفتن فقط باید بالیلا ازدواج کنی ک از محسن ۲سال بزرگ تر بود و توخانواده محسن رسم نبود با غریبه ازدواج کنن درست برعگس خانواده معصوم

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی
2738

خانواده محسن فراوان ناراصی تااینکه محسن بخاطر عشقش قهر میکنه و ۴ ماه از خانواده دور میشه ن زنگی ن رفتی ن امدی ن خبری تااینکه خانواده محسن راضی میشن ک  برن واسش خواستگاری 

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

عصمت خانم میره در خونه معصوم و ب مادرش میگه من اوندم خواستگاری و مریم میگ اگ واسه سجاد اومدی ک من دخترم ب فامیل نمیدم برو و خودت کوچیگ نکن و عصمت میگه ن من واسه پسر خودم اومدم ب پسر خواهر تو چیکار دارم  و خانواده معصوم راضی میشن و بدون رضایت. مصعوم جواب بعله رو میدن بخانواده محسن ..محسن ک بعد این همه مدت ب عشقش رسیده بود گل از گلش شکفته بود

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی

تا خبر ب گوش سجاد میرسه عصبی ک عشقش رو از دست داده ب روستا میاد تا شب عقد با چاقومحسن رو بکشه وقتی تنهاگیرش میاره چاقو رو میبره بالا ک بکشه دایی های معصوم و سجاد سر میرسن و جلوی این قتل رو میگیرن

و خدا خواست ک تو در زندگی من باشی
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز