سلام بچه ها واقعا نمیدونستم داستان زندگیمو از کجا شروع کنم خیلی فکر کردم تا اینکه گفتم بزارین از زندگی مادرم شروع کنم البته خیلی مختصر میگم (مادر من در یه روستا زندگی میکرد و بچه اول خانواده بود از نظر مالی در رفاه بود و نسبت ب بقیه افردا روستا جایگاه رفاعی و مادی خیلی بالایی داشتن خانواده مادرم شروع داستان از جایی هست ک یک روز مادر بزرگم ب معصومه ک مادر من باشه میگ برو ازیه کوچه بالاتر از خونه فلانی شیر بخر و بیار معصوم هم ک دختری ۱۰ ساله بوده و یک قد کوتاه وموهای بور چشمای درشت مشکی ابروو مژه پر دماغ گوشتی ودندون های خرگوشی صورت گرد و اندامی چاق داشته ب سمت خونه عصمت خانم حرکت میکنه با تمام شر وشیطنت هایی ک داشته بالاخره ب منزل عصمت خانم میرسه در معمولا در روستاها بازه و همه میرن داخل میره داخل و از اونجایی ک از پرنده بوقلمون ترس و هول فروان داشته تا اون پرنده رو میبنه جیغ میکشه و فرار میکنه میپره بغل پسرعصمت خانم محسن (محسن یه پسر سیاه قد بلند لب های تغریبا شتری لاغر موهاش هم پرپشت ک ۳ سال و نیم از معصوم بزرگ تر بوده)