من تو عروسی عشقی که همگ دوسداشتیم وعشقمون تو کل فامیل نمایان بود هردو باشخصیت و خانواده دار و متین عشق واقعی
همون فامیلا شکایتشون به خدای محمد تا روزی زندن رنگ ارامش نبینن از هم جدامون کردن نذاشتن سر بگیره
ازدواج کرد کل فامیل منتظر بودن من خودکشی کنم یا نابود بشم
ولی از درون تا مغز استخونم سوختم تو تنهایم یفه خدارو با اشک و التماس میگرفتم که فقط کمکم کنه بلند شم کم نیارم جلو دشمنام قربوووون اون خدا وعظمتش بشم بلتد شدم تو عروسیشم رفتم قشنگترین لباس تو مراسم مال من بود خوشگل و ناز شده بودم از اول تا اخر مراسمش همراه دوست صمیمیم عروس عمم رقصیدم همه انگشت به دهن نگام میکردن
دختر حالت که بدتر حال من نبوده
اون ادمم باید سروسامون بگیره تو فکرش نرو زیاد تا اذیت نشی خودتو سرگرم کن