امروز عصر که شوهرم اومد خونه خواستم باهاش حرف بزنم منطقی... همه خواسته ها و نیازهامو بهش گفتم اینکه دلم میخواد مستقل باشم آزاد باشم مثل خیلی از زنهای دیگه رو پای خودم باشم و حتی خودم کارهای روزمره مو انجام بدم اما شوهرم باز بی منطق بازیش گل کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم گفت اینو بکن تو گوشت من از اون مردهایی نیستم که بزارم زنم با هر لباسی دلش میخواد و هر وقت بخواد بزنه بیرون. برای هر کار و هر چیزی باید با من هماهنگ باشی خودم برات میارم جایی بخوای بری خودم میبرم. دیگه این بحث رو با من نکن و همینجا تمومش کن.
گفت فکر کن یه ملکه ای که باید فقط دستور بدی ، چرا خوشت میاد خودت کارتو انجام بدی؟ و بیوفتی تو زحمت؟من هر چی بخوای میزارم در دسترست.بمون تو خونه و فقط دستور بده.😒
ولی اصلا این حرفا با منطق من جور در نمیاد. من بیشتر حس زندانی بودن دارم تا ملکه بودن.
آخرشم که دیدم قانع نمیشه کوتاه اومدم بحث رو ادامه ندادم.
اما از صبح حالم خوب نیست. امروز روز اول ماهانه منه.کمر درد خیلی شدید دارم گفت استراحت کن تا عصر که دکتر باشه خودم میبرمت دکتر بعدشم شام میریم بیرون حال و هوات عوض شه. دخترمو هم برد پیش مادر شوهرم تا راحت استراحت کنم.
اما من دلم نمیخواد باهاش برم ... چرا فکر میکنه همین که منو ببره دکتر و ببره شام بیرون کافیه؟ بقیه نیازام چی؟
بقیه خواسته هام که تا دیده میگیره و فدای خودخواهی خودش میکنه.
از لجش میخوام بلند شم آماده شم تا نیومده خودم برم دکتر و بیام و بهشم نمیگم تا وقتی که بیاد. نظرتون چیه؟
اگه دعوامون هم بشه حداقل حرصم خالی میشه.