خانوادم عاشق مرام و معرفت شوهرم بودن. طاقت قهر نداشت. گریه میکردم چشماشپر اشک میشد.
اما یهو ماه آخر بارداریم زد به سرش. سر کرونای کوفتی و اینکه من نگران شرایطم بودم و احتیاطا نمیخواستم با خانوادش که تازه مبتلا به کرونا شده بودن مواجه بشم ... قاطی کرد و شروع کرد به تلافی ... طعنه میزد که پس خانواده توام نیان دیدنت حالا هرچی میگفتم اونا چند ماه قبل مریض شدن و الان ایمن هستن فقط پوزخند میزد ...
سر همین، لج کرد و نمیذاشت من اسم بچه رو حتی پيشنهاد بدم. چه برسه به انتخاب کردن قطعی ... چند شب اشک ریختم. سرش رو از رو گوشی بلند نکرد ببینه چِمه.
تو بیمارستان سرد بود باهام ... کادو طلا خرید اما چشمم به دستاش موند که با یه شاخه گل _که اوایل با محبت و دائم برام میگرفت_ بیاد تو... اون کادو رو هم با سردی گذاشت جلوم ...
از چشمم افتاد. خیلی مفت و بی دلیل از چشمم افتاد و روزی که میشد بهترین روز عمرم باشه، تبدیل به روزی کرد که وقتی یادش میفتم اشک تو چشمام جمع میشه ... برای چی؟ چون گفتم خانوادت دو هفتس مریض شدن من هفته آخر بارداری مریض شم دردسر میشه ... همین.
خلاصه که دست پدر و مادرش، با بچهی ننهی وقتنشناسی که تربیت کردن درد نکنه ...