بعد قبل اومدن پدرشوهرم از دهن شوهرم پرید که فردا مگه قرار نیست بریم شمال؟؟؟
گفتم من کی همچین قراری باهات گذاشتم
گفت نه من منظورم این بود خودم میرم با پدرم
گفتم باشه خب برو
خلاصه پدرشوهرم اومد و شام خوردیم
به شوهرم گفتم ظرف غذای فرداتو بیار برات غذا بزارم
گفت نمیخوام فردا مرخصی گرفتم برای رفتن
من فکر میکردم بعد از سر کارش میگه بریم
بدجوری از بیخبریم جلو پدرشوهرم خجالت کشیدم