من بعد از یه مدت قهر با خانواده شوهرم بخاطر اینکه خیلی ظلمم کردن 4 شب بچه شیر خوارم ازم گرفتن شیر میرخت ازم رفته بود شیر خشک خریده بودم بهش میدادن بعدم میگفتن بهانت نمیگیره اصلا انقد بدی تو
بعد از کلی حرف و اینکه بهم گفتن روانی و قرصی هسی خودم برگشتم سر خونه زندگیم چون میخواستم بالا سر بچم باشم تو دست روانی بزرگ نشه بعد از 8 ماه رفتم خونه پدر شوهرم فقد بخاطر اینکه بچم تنها نره اونجا خودم باهاش باشم ولی مادر شوهرو پدر شوهرم اصلا از تو خونه بیرون نیومدن من رفتم تا تو حیاط منو دیدن رفتن داخل در بستن
منم قسم خوردم که دیگه پا نمیزارم خونشون
شوهرم هر روز اعصابم خورد میکنه بخاطر اونا که نمیای و اونم که کلا قبل از این ماجراها با خونواده من قطع رابطه بود حالا بخاطر اینکه من برم خونشون اومد خونه مامانم اونم با دعوت مامانم یه ساعت نشست و رفت که بگه دیدی من اومدم خونتون ولی تو نیومدی شما بودین چیکار میکردین